میخوام امشب یه داستان براتون تعریف کنم. قبلا این داستان رو شنیدین اما این یکمی متفاوته. در واقع یکم بومی شده! قدیمی ها نقل میکردن و وقتی بچه بودم مادرم برام تعریف میکرد. این داستان توی کلیله و دمنه هم اومده و توی کتاب ادبیات دوران دبیرستان هم هست. اما این کمی متفاوته. پس به خوندنش می ارزه. اسمش هست خیر و شر! اما اینجا اسمش هست، راه و نیم راه!
یکی بود، یکی نبود! غیر از خدای مهربون هیچکس نبود! دو برادر بودن به اسم "راه" و "نیم راه". "راه" خیلی ساده و صادق و درستکار و پاک دل ولی "نیم راه" خیلی حسود و طماع و فریبکار و دروغگو.
روزی تصمیم میگیرن بخاطر تجارت و کسب سود، همه داراییشون رو بفروشن و به شهری دور برن تا بتونن با پولشون تجارت کنن. بعد از فروش اموال و جمع و جور کردن آذوقه به راه میفتن. چند روزی که از سفرشون میگذره،"نیم راه" به فکر این میفته که چرا من باید اینو با خودم ببرم؟ اگه سهم اونو بردارم و خودش رو اینجا رها کنم، سود بیشتری گیرم میاد! توی همین افکار بود که تصمیمش رو گرفت و وقتی برای استراحت ایستادن، و وقتی که "راه" خوابش برده بود، تمام پول ها و آذوقه و اسب ها رو برد و رفت.
وقتی "راه" بیدار شد، تازه فهمید که برادرش چیکار کرده. ولی چاره ای نداشت. نمیتونست همونجا بمونه و بخاطر اینکه مسیر زیادی هم اومده بودن، نمیتونست برگرده. مجبور بود خودش رو تا شب نشده به شهر یا آبادی برسونه تا از حمله حیوانات درنده در امان باشه.
رفت و رفت و رفت اما هیچ خونه ای ندید. تا اینکه به یه خرابه رسید و مجبور شد شب رو همونجا سپری کنه.
نزدیک نیمه های شب بود که سر و صدایی در اطرافش شنید. اما ترسید که بره بیرون از خرابه. همونجا رفت داخل سیاهی کور و مهتاب زده کنج دیوارهای فروریخته کاهگلی و نشست.
بعد صدای صحبت کردن چند نفر رو شنید. آروم از خرابه سر بیرون کشید و دید که یه گرگ و یه روباه و یه شیر دور هم نشستن و دارن با هم حرف میزنن.
روباه گفت: امشب که بعد از مدتها دور هم جمع شدیم، به خاطر این دیدار، بیایم هر کدوم یه راز که بلدیم رو واسه بقیه تعریف کنیم.
و اونها هم قبول کردن. روباه شروع کرد به گفتن. گفت: در این نزدیکی ها درخت بلوط بزرگ و سالخورده ای هست. که زیر فلان شاخه از این درخت و در عمق خاک، کوزه ای مدفون شده که پر از سکه و یاقوت و الماسه.
گرگ گفت: در فلان مزرعه و در خونه فلان مزرعه دار اسبی هست که در چابکی و تیزپایی و ارزش و اصل و نَصَب قیمتی نمیشه براش تعیین کرد. اما رام نشده و صاحبش ارزش واقعی اون رو نمیدونه. اون اسبیه که فقط زیبنده شاهان و سرورانه.
و سپس شیر گفت: در فلان کشور پادشاهی هست که فقط یه دختر داره. اما از بد روزگار، دخترش بیماری لاعلاجی داره که طبیبان از درمانش عاجز شدن. شاه وعده کرده اگر کسی بتونه دخترش رو شفا بده، دخترش رو به عقد اون شخص دربیاره. و اما من راز شفا یافتن اون دختر رو میدونم. در همون شهر گله داری هست که توی گله گوسفنداش، فقط یه گوسفند خال خالی هست. اگه اون گوسفند رو قربانی کنن و گوشتش رو به دختر بدن تا بخوره، شفا پیدا میکنه.
اونا رازشون رو گفتن و رفتن.صبح هنگام "راه" به راه افتاد و به همون درخت معهود رسید. زیرش رو کند و گنج رو پیدا کرد. به سمت مزرعه رفت و به صاحب مزرعه گفت که توی اسباش اسبی داره با این مشخصات و من میخوام بخرمش. وقتی مزرعه دار فهمید اسبش اینقدر قیمتیه، گفت: پس من این اسب رو به تو نمیفروشم مگر در ازای یه کوزه اشرفی و طلا!
"راه" راضی و خوشحال کوزه و بهش داد و اسب رو ازش خرید. و اسب انگار که از قبل رام شده باشه، به "راه" اجازه داد دهنه و افسار بهش ببنده و سوارش بشه. و به تاخت به سمت شهر پادشاه تک دختر حرکت کرد. تقاضای ورود کرد اما بخاطر وضع لباسش درخواستش رد شد. دوباره درخواست کرد و گفت به پادشاه بگید من درمان دخترش رو میدونم.
پادشاه این بار اجازه ورود داد. و به اون گفت: اگر تونستی دخترم رو شفا بدی، دخترم رو به عقد تو درمیارم ولی اگه نتونی، سرت رو از دست میدی. و اون قبول کرد. و بهش نشانی اون گله دار و اون گوسفند رو داد. بعد از تحقیق معلوم شد که این گوسفند وجود داره. بعد از اینکه دختر پادشاه از گوشت گوسفند خورد، شفا پیدا کرد. پادشاه اون رو در کنار خودش جای داد و دخترش رو به عقد اون درآورد.
بخاطر سادگی و صداقت و خیر خواهی "راه" خیلی زود پادشاه بهش اعتماد کرد و اون رو جانشین خودش کرد. و بعد از سالها سپس از دنیا رفت.
یک روز "راه" که حالا پادشاه شده بود، در حال رسیدگی به امور مردم بود که نگهبانان دزدی رو خدمتش آوردن و ازش خواستن تا در موردش حکم کنه.
بعد از اینکه "راه" اون رو دید، فوری شناخت. بله! اون دزد کسی نبود جز "نیم راه"!
ولی نیم راه اون رو نشناخت. اما "راه" خودش رو معرفی کرد و "نیم راه" شرمنده و ترسان سر به زیر انداخت و هیچی نداشت بگه. بعد از اینکه فهمید "راه" اون رو بخشیده، ازش پرسید که چطوری به این جایگاه رسیده و "راه" تمام ماجرا رو از اون شب توی خرابه براش تعریف کرد. و بعد آزادش کرد.
"نیم راه" که طمع به دست آوردن ثروت دیوانه اش کرده بود، به سمت اون خرابه رفت و با خودش گفت: اگه اونا اون شب رازشون رو برملا کردن، پس باز هم این کارو میکنن. شاید رازهای دیگه ای بود و من تونستم کلی پول به دست بیارم. رفت و در گوشه ای از خرابه کمین کرد.
بالاخره در نیمه های شب سر و صدایی طنین انداز شد. بله! مثل اون شب، دوباره شیر و روباه و گرگ بودن! و دور هم جمع شده بودن.
در حال صحبت بودن که روباه گفت، از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم، سالها گذشته و اما اتفاق عجیبی افتاده. کوزه ای که حرفش رو زده بودم، دیگه نیس! یکی اون رو پیدا کرده و برده! گرگ هم گفت، بله. اون اسب رو هم توی اون مزرعه نمیبینم. یکی اون رو به بهای زیادی خریده! شیر هم گفت، دختر پادشاه هم شفا پیدا کرده! روباه گفت: پس حتما اون شب که ما رازمون رو برملا کردیم، یکی رازمون رو شنیده. یعنی همین حوالی کمین کرده! گرگ گفت: و ممکنه همین الان هم کمین کرده باشه. و توجهشون به سمت خرابه جلب شد.
شیر بو کشید و گفت، بوی آدمیزاد میاد! گرگ گفت خرابه رو محاصره کنین تا نتونه در بره! و بالاخره "نیم راه" رو گرفتن و به سزای عملش رسوندنش.
این هم پایان این داستان. بله بار کج هیچگاه به منزل نمیرسه. و از هر دستی بدی ، از همون دست پس میگیری. آدما از بدی خودشونه که گرفتار میشن. خوب باش تا گرفتار دو روز دنیا نشی.