رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم
تا اَخم کردم مطمئن شد دوستش دارم
واکرد درهای قفس را گفت: مختاری!
ترجیح دادم دست روی دست بگذارم
بیزارم از وقتی که آزادم کند، ای وای!
روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم
این پا و آن پا کرد گفتم دوستم دارد
اما نگو سر در نمی آورده از کارم!
از یال و کوپالم خجالت می کشم اما
بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم
با خود نشستم مو به مو یادآوری کردم
از خواب های روز در شب های بیدارم
من چای می خوردم به نوبت شعر می خواندند
تا صبح، عکس سایه و سعدی به دیوارم
#مهدی_فرجی
قرار نشد/ فصل پنجم
- پی نوشت 1:
فرصتی نمانده است ...
بیا همدیگر را بغل کنیم !
فردا یا من تو را می کشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست!
همین چند سطر ...
دنیا به همین چند سطر رسیده است !
به این که انسان کوچک بماند بهتر است!
به دنیا نیاید بهتر است ...
اصلا این فیلم را به عقب برگردان
آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین، پلنگی شود
که میدود در دشتهای دور
آنقدر که عصاها
پیاده به جنگل برگردند!
و پرندگان
دوباره بر زمین …
زمین … نه !
به عقب تر برگرد
بگذار خدا
دوباره دستهایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید ...
تصمیم دیگری گرفت ...
#گروس_عبدالملکیان
- پی نوشت 2:
چقدر شیرین است
دیدنِ دو نفره هایتان
لابلاى این شلوغ بازارِ رابطه ها!
در عصرى که تعهد برایش تعریف نشده،
بمانید براى هم...
لطفاً!
تا سالها بعد
وقتى براى فرزندتان قصه ى شب میگویید
داستانِ رسیدنتان را بشنود
نه بلاتکلیفى
نه عشق هاى بى سر و ته!
#علی_قاضی_نظام - پی نوشت 3:
یکی از نشانه های عشق حقیقی آن است که به تو عشق بورزند بدون اینکه شایستگیاش را داشته باشی.
اگر زنی به من بگوید عاشق توام چون روشنفکری، محترم هستی، برایم هدیه می خری و ظرف ها را هم خوب می شویی، مرا ناامید کرده. چنین عشقی بیشتر عملی خودپسندانه به نظر می رسد.
«چقدر دلپذیر است که بشنوی من دیوانه توام، هرچند که روشنفکر و محترم نباشی.»
#میلان_کوندرا
#آهستگی