می روم از قصّه ات دیگر کنارت نیستم
هر چه می خواهی بگو فکر شعارت نیستم
گر چه اقیانوسی و من ماهی بی ادّعا
هر چه بودم عاشقت حالا دچارت نیستم
روزگاری آشیانم گوشه ی دام تو بود
پر زدم از دام تو دیگر شکارت نیستم
هر شب از دیوانگی هایم غزل می بافتم
اندکی عاقل شدم بی اختیارت نیستم
می کشیدی زخمه بر جانم غزل ها قِی کنم
عاشق دل خسته ای ماندم که تارت نیستم
باغ گل هستی گلستانی بهارت پیشکش
با تو دم سردم ببین رنگ بهارت نیستم
خاطراتت مال تو بردار و از اینجا برو
هر قدَر ناراحت امّا بی قرارت نیستم
"علی نیاکوئی لنگرودی"
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.