"خانه ی دوست کجاست؟!" در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: "نرسیده به درخت؛ کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است! می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می آرد پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد! در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی: کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه ی نور و از او می پرسی: خانه ی دوست کجاست؟!"
زیرِ این آسمان ابری به معنای نامش فکر می کند گلِ آفتابگردان!
"گروس عبدالملکیان"
پی نوشت: اگر تو نباشی تمامی این شعر ها تمامی این لحظه ها تمامی این تپش ها بی فایده خواهد بود تمامی کلماتم، به هیچ جانی، میمیرند! اگر تو نباشی؛ نه روزم روز است؛ و نه شبم شب! گم شده، بی پناه، تنها و غریب؛ در این کوره راه زندگی بی نصیب، درمانده و بی شکیب ... اگر تو نباشی، نه من معنا دارم نه این دست های خالی؛ زندگی را به معنای ژرفی ترک خواهیم کرد... یک شب به یاد آور مرا من همانی ام که دوستت داشت؛ و هنوزم دارد ... تا جانی هست دریاب تا وقتی هست برس به معنای نامم فکر کن ستاینده ام تا ستایش کنم تو را بیا تا بی معنا نباشم! بیا...
روزی چند بار دوستت دارم! یکبار وقتی که هوا برم می دارد ، قدم می زنیم وقتی که خوابم می آید ... تو می آیی! یکبار وقتی که باران ناز می کند دلِ ناودان می شکند ... می بارد ... وقتی که شب شروع می شود ... تمام می شود ... یکبار دیگر هم دوستت دارم! باقی روز را ... هنوز را ...
در متون پهلوی، آسمان، دژگونه بارویی دانسته شده که آن را هر افزاری که برای نبرد بایسته است، در میان نهاده شده. یکی دیگر از عواملی که سبب شده تا آسمان، در اساطیر مزدایی به عنوان محافظ و حصار هستی، مطرح شود شکل هندسی آن است؛ در این اساطیر، همواره آسمان به شکلی مدوّر و کروی تصور می شود.