رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسروده ست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل ازین لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش
رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسروده ست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل ازین لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش
دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند
دیوانـه ها از حال هــم امّا خبر دارند
آیینه بانـــو! تجربه این را نشان داده:
وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند
تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلاً تمــام قرص ها جز تــــو ضـــــرر دارند
آرامش آغوش تو از چشم من انداخت
امنیتی کــــه بیمه های معتبـــر دارند
«مردی» به این که عشق ده زن بوده باشی نیست
مردان ِ قدرتمند، تنهــــا «یک نفـــــر» دارند!
ترجیــــح دادم لحـــن پُرسوزم بفهمـــاند
کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!
بهتــر! فرشته نیستم، انسانِ بـــی بالــــــم
چــون ساده ترکت می کنند آنان کـه پَر دارند
می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت، ای کاش
نادوستانم از سر ِ تـــو دست بردارند
"امید صباغ نو"
چو بگویم چه شود؟ باز چها خواهد شد؟
درد عشق است، نه آسان، نه دوا خواهد شد
جای آن نیست که نالم ز بی مهری و غم
این نه دردی است که درمان و دوا خواهد شد
گو تو با عشق چه کردیم که باطل گشتیم؟
چون نمازیم که بی وقت قضا خواهد شد
این چه شمعی است چو هر بار بیفروزد عشق
بال پروانه ز تن باز جدا، باز جدا خواهد شد؟
من نه آنم که کشم پای و روم سوی خودم
مثل یک موج که سوی تو روان خواهم شد
اینکه آیم به برت، هر بار و مرا دور کنی
شوق عشقی است که هر دفعه رها خواهد شد
بارالها چه بگویم؟ قبله ام رو به کجاست؟
سیل این اشک، روان سوی کجا خواهد شد؟
هر بار که رود آمده ام تا که به دریا ریزم
راه این رود ز راه من و دل باز جدا خواهد شد
بی شرح بگویم، شرح و تفسیر ندارد این عشق
رازی است در این دل که آغوش بلا خواهد شد
مهلت عاشقی ام باز تمام است، تمام!
چونکه فردا سر این دل ز تنش باز جدا خواهد شد
"حصار آسمان"
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
خداوندا...
آرامشم را میان پیچ و خم زندگی ای که خود رقم زدم گم کرده ام
آرامم کن، همان گونه که دریا را پس از هر طوفانی آرام می کنی
زندگی، خالی و بیهوده و پر تکرار است
دلخوشی اندک و دلتنگ شدن بسیار است
یک نفر خفته، در آغوش نگارش، اما
یک نفر از غم معشوقه ی خود، بیدار است
باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست
درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست
کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است
در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست