چرا نمی شناسی ام؟
چرا نمی شناسمت ؟
می دانم مرا نمی شنوی
و من این را از سیبی که از دستت افتاد فهمیدم!
دیگر به غربت چشم هایت خو کرده ام
چرا نمی شناسی ام؟
چرا نمی شناسمت ؟
می دانم مرا نمی شنوی
و من این را از سیبی که از دستت افتاد فهمیدم!
دیگر به غربت چشم هایت خو کرده ام
قاصدک! اشک مرا محض امانت بردی
ببرش، مال خودت، من که خودم بارانم
گوهر اشک مرا، هر چه که دارم ببرید
من مگر چند صباحی به جهان می مانم؟
"مسعود نوروزی راهی"
برمزارم گریه کن، اشکت مرا جان می دهد
ناله هایت بوی عشق و بوی باران می دهد
دست بر قبرم بکش تا حس کنی مرگ مرا
دست هایت دردهایم را تسلا می دهد