زندگی را سردِ سرد سر میکشد
و تمام قهوههای یک نفره را
تلخ میخورد
انگار نه انگار که گاهی
دلی، در جایی برایش تنگ میشود
برایش بال بال میزند
برایش میتپد
خیره به تصویر خودش در آینه
قیچی میزند تمام یادهای گذشته را
و آنقدر تنهایی میکند که حتی خدا
از روی حسادت قهر میکند
میرود توی اتاقش
و در را محکم به هم میکوبد
اما نمیداند این من
این زمینِ عاشق
دیگر به هیچ زلزلهای
حساس نیست!
"سیاوش خاکسار"