او خودش خواست تو را در دل من جا بکند

کم دعا کن که مـرا از سر تو وا بکند
او خودش خواست تو را در دل من جا بکند

او که خوش داشت دلم را به تو بسپارد و بعد
بنشیند عقب و سیر، تماشا بکند!

گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌، شانـه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیــرم‌، دانـــه می‌خواهی چه کار؟

تــا ابد دور تــــو می‌گــــردم‌، بسوزان عشــق کــن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

بوی یاس از همه جا سر زده، تعبیرش کن

دل به دامِ تو اسیر است، زمینگیرش کن
زلف بگشا و به یک حلقه به زنجیرش کن

بی تو غم آمد و از تاب و توانم انداخت
آهوی غمزده را ناز کن و شیرش کن

جا به اندازه ی تنهایی من در من نیست

چند سالی ست که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازه ی تنهایی من در من نیست

چشم می دوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قد سر سوزن نیست

تو را به دل مهمان کنم یا نه؟

نمی دانم تو را امشب بِدِل مهمان کنم یا نه؟
همه درد و غم ِخود را به تو عنوان کنم یا نه؟

تمام ِنامه هایی که به تو دادم نخواندی  را
من امشب از نگاه ِتو کنون پنهان کنم یا نه؟