کم دعا کن که مـرا از سر تو وا بکند
او خودش خواست تو را در دل من جا بکند
او که خوش داشت دلم را به تو بسپارد و بعد
بنشیند عقب و سیر، تماشا بکند!
عاشقـم کرد که دست از سـر او بـردارم
که مگر دردِ مـرا درد، مــداوا بکند
خــواست تا هـر که به غیر تو دلم را بزند
و هــوای تــو مــرا این همـه تنها بکند
مثل ماهـی که بیفتد وسط خشکی و آب
تشنه لب باشد و دور از تـو تـقلّا بکند
آه! حسرت به دلـم ماند که یک بار شده
کوچه ی خواب مـرا خواب تــو پیدا بکند
و سـراسیمه ترین صحنه ی کابـوسِ مـرا
تا خـود صبح، در آغـوش تو رویـا بکند
بی تو ام؛ بی تو! و تنهاییِ بی حوصله ام
با خیـال تو محال است مـدارا بکند
طـاقتِ طاقِ من انگار مـرا مـی شکند
وای اگـر این در و دیـوار دهن وا بکـند!
در مـن آشوبِ تــو افتاده که دنیای مـرا
بعـد از این رنگِ پــریشانی دریا بکند
"سمیه محمدیان"