حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دریا» ثبت شده است

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ب.ظ حصار آسمان
جای لب تو مانده بر این ساغر خالی

جای لب تو مانده بر این ساغر خالی

در قایق سرگشته‌ی این ماه هلالی
من هستم و یاد تو و دریای خیالی

این گوشه همان گوشه و این میز همان میز
جای لب تو مانده بر این ساغر خالی


"عمران صلاحی"
تهران – 84.02.23
از کتاب: پشت دریچه‌ی جهان

۲۳ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۰۶ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

غم‌خوار من به خانه‌ی غم‌ها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ می‌زنند
می‌بینمت برای تماشا خوش آمدی

راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من، به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای من و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری‌ام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی!


"فاضل نظری"

۱۲ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۰۵ ب.ظ حصار آسمان
عشق، یک سوء تفاهم بوده است!

عشق، یک سوء تفاهم بوده است!

مثل یک زخم سیاه و کاری ام
که به دریای نمک افتاده ام
بین ارکان نمازی بی وضو
در وجودِ تو به شک افتاده ام

آه اگر چیزی نگفتم تا به حال
وحشتم از حرفِ مردم بوده است
من یقین دارم که عاشق نیستم
عشق، یک سوء تفاهم بوده است!

چاه چشمت عمق چندانی نداشت
غرق بغضم کرد - یک حفره - مرا
من به تو اسلام آوردم ولی
گریه در می آورد کفر مرا!

در قنوتی به بلندای نگاه
زیر بارِ ( ربّنا ) دستم شکست
عشق بعد از تو ( سلامی ) سرد شد
دل به هر آیینه ای بستم شکست

دستم از دستم رها شد! گم شدم!
در شلوغی های ( الرّحمن ) تو
خسته ام از جاده بی انتهات
خسته ام از دوربرگردان تو

می دوم بی اختیار و بی هدف
جبر، خود را زیرِ گوشم ذکر کرد
زندگی جاری ست امّا لحظه ای
کاش می شد ایستاد و فکر کرد!


"یاسر قنبرلو"

۰۵ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۹ ب.ظ حصار آسمان
این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی!

این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی!

دایی جان ناپلئون سریالی نام آشناست. حتما خیلی هاتان هم دیده اید.
قسمت پایانی اش یک سکانس دارد در آن عمو اسدالله دارد برای سعید از زن سابقش می گوید.
و اینکه چطور زنش با عبدالقادر بغدادی رفت و او را تنها گذاشت...

اسدلله میرزا خطاب به سعید: منم یه روزگاری مثل تو بودم، احساساتی، زود رنج…
اما روزگار عوضم کرد. جسم آدم تو کارخونه ننه آدم درست میشه، اما روح آدم تو کارخونه دنیا.
اسدلله میرزا: تو قضیه زن گرفتن منو شنیدی؟
سعید: یه چیزایی میدونم. یعنی شنیدم که شما زن گرفتی و بعد طلاقش دادی.
اسدلله میرزا: به همین سادگی؟! زن گرفتم، بعد طلاقش دادم؟

اسدلله میرزا: من ۱۷، ۱۸ سالم بود که عاشق شدم.
سعید: عاشق کی؟
اسدلله میرزا: یه قوم و خویش دور. نوه عموی همین فرخ لقا خانم سیاه پوش…
عشقای بچگی و جوونی دست خود آدم نیست. بابا ننه ها بچه هاشونو عاشق هم می کنن.
از بس به شوخی اون به این میگه عروس من. این به پسر اون میگه داماد من.
همین جور هی تو گوش آدم فرو می کنن. بعد به سن عاشق شدن که میرسی، میبینی عاشق همون عروس بابا ننت شدی.
اما همین بابا ننه ها وقتی فهمیدن، روزگار منو اون دخترو سیاه کردن…

اسدلله میرزا: بابای اون برای دخترش یه شوهر پولدار تر از من پیدا کرده بود؛ بابای منم برای پسرش یه عروس اسم و رسم دار تر!
 منتها ما از رو نرفتیم. اونقدر کتک خوردیم و فحش شنیدیم تا خسته شدن و مجبور شدن ما دوتارو به هم بدن.

اسدلله میرزا: دو سال تموم حتا فکر یه زن دیگم به کلم نیافتاد.
دنیا، آخرت، خواب، بیداری، گذشته، آینده و هرچیز دیگری برای من تو وجود اون زن بود.
خود اونم یه سالی ظاهرا با من همین حال و هوا رو داشت. اما یواش یواش من به چشمش عوض شدم.

سعید: شما که خیلی همدیگرو دوست داشتین. چرا اینجوری شد؟
اسدلله میرزا: یه رفیق داشتم، همیشه می گفت: سال اول که زن گرفتم، زنم انقدر شیرین بود که می خواستم بخورمش.
اما سال سوم پشیمون شدم که چرا همون سال اول نخوردمش…
حوصله ندارم برات بگم چرا… چطور شد.
فقط برات میگم که از سال دوم اگه از اداره یه راست می اومدم خونه و جای دیگه نمی رفتم
زنم خیال می کرد جایی ندارم که بردم!
اگه به زن دیگه ای نگاه نمی کردم، خیال می کرد عرضه ندارم!
یادته چند دفعه از من پرسیدی این عکس کیه؟ [عکس یه عرب]

سعید: همین دوستتون.
اسدلله میرزا: همیشه بهت گفتم یکی از دوستان قدیمیه. اما این دوست من نبود، نجات دهنده من بود…
سعید: نجات دهنده شما؟
اسدلله میرزا: بله، نجات دهنده من…
تصدقت بشم من.

اسدلله میرزا: زن من با همین عرب نتراشیده نکره گذاشت فرار کرد!!
سعید: فرار کرد؟
اسدلله میرزا: اوهوم…
سعید: شما هیچ کاری نکردید؟
اسدلله میرزا: طلاقش دادم…
رفت زن همین عبدالقادر بغدادی شد!

سعید: این مرتیکه زنتونو دزدیده، شما عکسشو قاب کردین، گذاشتین جلو چشمتون؟
اسدلله میرزا: تو هنوز بچه ای…
اگر تو دریا غرق شده باشی و اون لحظه که جون داره از تنت در میره
یه نهنگ پیدا بشه، نجاتت بده، شکلش از ستاره های سینمام خوشگل تر میاد!
عبدالقادر کهیر المنظر همون نهنگه که به نظر من از مارلین دیتریش هم خوشگل تره!

سعید: حالا چرا عاشق عبدالقادر شد؟
اسدلله میرزا: من با ظرافت با زنم حرف می زدم، عبدالقادر با زمختی و خشونت!
من روزی یه بار حموم میرفتم، عبدالقادر ماهی یه بار!
من با نهار حتا پیازچه هم نمی خوردم، عبدالقادر یه کیلو یه کیلو سیر و ترب سیاه می خورد!
من شعر سعدی می خوندم، عبدالقادر آروغ می زد…
اونوقت تو چشم زنم من بیهوش بودم، عبدالقادر باهوش!
من زمخت بودم، عبدالقادر ظریف…
فقط به گمونم عبدالقادر مسافر خوبی بود!
دست به سفرش محشر بود!
یه پاش اینجا بود، یه پاش سانفرانسیسکو…

سعید: عمو اسدلله، چرا اینارو برا من تعریف کردی؟
اسدلله میرزا: ذهنت باید یه کمی روشن بشه. چیزایی رو که بعدا خودت خواه نا خواه می فهمی، میخوام زود تر به تو بفهمونم…
سعید: یعنی میخواین بگین لیلی هم مثله…
اسدلله میرزا: … نه نه نه همچین مقصودی نداشتم. فقط می خواستم بگم
اگه لیلی با پوری رفت، تو چیز مهمی گم نکردی!
اگر قرار باشه یه روزی بخاطر عبدالقادر بغدادی یا موصلی ولت کنه، چه بهتر که از الان با پوری بره!
عشق تو بزرگتر از همه عشقاست. من شک ندارم.
"برای این که اولین عشق توئه"

اسدلله میرزا: ام یه چیزی بهت بگم.
اینجا لیلی خیلی مهم نیست!
این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی!
این مرز مرد شدنه!

ایرج پزشکزاد - دایی جان ناپلئون

۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۹ ۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی

یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی

یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی
لیلا چرا پیراهن زیبا تنت کردی ؟!
 
فرعون شهرم ، دل به دریا زد همان شب که
جادوگری با چشم های روشنت کردی

تو دخت چنگیزی که ما را مثل نیشابور
آواره ی دیوار چین دامنت کردی

من بچه بودم ، خوب و بد قاطی شد از وقتی
شوری به پا آن شب تو با رقصیدنت کردی

ما دست کم ، یک کوچه با هم رد پا داریم
یادی اگر از پرسه های با مَنَت کردی

دریا بیا ، آغوش شهر ساحلی باز است
ساحل نمیداند چه با پاروزنت کردی

بانو ! نمیگویی خدا را خوش نمی آید !؟
یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی

 
 "محمد سعید مهدوی"

۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۴:۰۰ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست

ادامه مطلب...
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم

چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم

اینک تو کجا هستی ای یار من؟
آیا به مانند نسیم شب زنده داری می‌کنی ؟
آیا ناله و فریاد دریاها را می‌شنوی ؟

ادامه مطلب...
۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان