شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من، به خدا من، به خدا من
شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من، به خدا من، به خدا من
دل به دامِ تو اسیر است، زمینگیرش کن
زلف بگشا و به یک حلقه به زنجیرش کن
بی تو غم آمد و از تاب و توانم انداخت
آهوی غمزده را ناز کن و شیرش کن
عاشقی دردسری بود نمی دانستیم
حاصلش خون جگری بود نمی دانستیم
پر گرفتیم ولی باز به دام افتادیم
شرط، بی بال و پری بود نمی دانستیم
دیگر به راستی می دانم که درد یعنی چه!
درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوش شدن نبود!
بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود!
مرا پرسی که چونی، چونم ای دوست؟
جگر پر درد و، دل پرخـونم ای دوست
شنیدم عاشقان را، می نوازی
مگر من زان میان، بیرونم ای دوست؟
"نظامی"