هلیا! من هرگز نخواستم که از عشق، افسانهای بیافرینم؛ باور کن! من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی. من از دوست داشتن فقط لحظهها را میخواستم. آن لحظهای که تو را به نام مینامیدم. آن لحظهای که خاکستری ِ گذرای ِ زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحرگاهی داشت. آن لحظهای که در باطل ِ اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانهای میچرخید. لحظهی رنگین ِ زنان چای چین لحظهی فروتن ِ چای خانههای گرم، در گذرگاه شب. لحظهی دست باد بر گیسوان تو لحظهی نظارت ِ سرسختانهی ناظری ناشناس بر گذر سکون من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان میخواستم. من برای گریستن نبود که خواندم من آواز را برای پر کردن لحظههای سکوت میخواستم. من هرگز نمیخواستم از عشق برجی بیافرینم، مهآلود و غمناک با پنجرههای مسدود و تاریک. دوست داشتن را چون سادهترین جامهی کامل عید کودکان میشناختم. هلیا! تو زیستن در لحظهها را بیاموز و از جمیع فرداها پیکر کینهتوز بطالت را میافرین! ...
#نادر_ابراهیمی برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
همه جا ساکت و خلوت بود. جز آوازِ یکنواختِ جیرجیرکها صدایی شنیده نمیشد. نورِ رنگ پریده ماه قسمتی از لبه ی بام و دیوارِ خانه ها و سطحِ خاکفرشِ کوچه را روشن کرده بود اما هر کنج و زاویه ای همچنان در تاریکی مرموزی مانده بود. درِ همه ی خانه ها بسته بود و پنجره ی تعدادی از آنها که رو به کوچه باز میشد، یا در سیاهی کوری فرو رفته بود؛ و یا از بعضیشان نورِ زردِ ضعیفِ خواب آلوده ای به بیرون میتابید.
حبیب نهیب زد: صبر کن. چرا اینقدر تند میروی؟ اما او جواب نداد؛ پشتِ سرش را نگاه نکرد، و حتی به سرعتِ قدمهایش افزود. این رفتار باعث شد تا حبیب بیشتر دچار شک و تردید بشود چون مسعود همیشه گوش به فرمان بود و هرگز از دستورهایش سرپیچی نمیکرد. از خودش پرسید: نکند راست راستی ... اما هنوز یقین نداشت. غرورش هم اجازه نمیداد این سؤال را به زبان بیاورد. پس ناچار ساکت ماند.
همانطور که لحظه به لحظه قدمهای تندتر و بلندتری بر میداشت، به فکر فرو رفت. صدای پاهایشان روی خاکفرشِ کوچه زود خفه میشد. شتابان از مقابل خانه های کوتاه و بلندِ خاموش می گذشتند و همراهشان، سایه ی کمرنگ، باریک، دراز و شکسته ی قامتشان روی دیوارها کشیده میشد و گاه برای لحظه ای در شکافِ دیواری، کنجِ درگاهی، و یا در خمِ پس کوچه ای گم میشد و بی درنگ پیدا میشد. سایه روشن ها، همراهِ سکوت و خلوتی کوچه، فضای وهمناکی را به وجود آورده بود؛ بقدری که حبیب خیال میکرد در هر زاویه و در هر نقطه ی تاریک، موجودِ ناشناخته ی مرموزی پنهان شده و نفس در سینه حبس کرده، آماده است تا به اشاره ای موهوم یکباره از کمینگاه اش بیرون بپرد.
#اسماعیل_زرعی #پهلوان_حبیب از کتاب #افسانه_های_عامیانه دانلود کتاب از اینجا: [دانلود]
توضیحاتی در مورد داستان: ماجرا به سالیان دوری برمی گردد که مردم به موجوداتی اعتقاد داشتند به نام "مرد آزما"! این موجودات که به تصور مردم گروهی از جنیان بودند، نیمه های شب با ظاهر دیگری به در خانه افراد نیرومند رفته و با هر نیرنگ و ترفندی آنها را از خانه بیرون می کشاندند و به جای تاریک و خلوتی میبردند. قهرمان داستان ما، پهلوان حبیب، یکی از نامدارترین مردمان زمان خود بود. هم در تنومندی و زور بازو و هم در اخلاق و منش. او در حجره خود به همراه شاگردش مسعود، به نمد مالی مشغول است. مسعود که نوجوانی لاغر اندام است، مسئول نگهداری از مادر پیر و مریض خود شده و پهلوان حبیب که این موضوع را می داند، کاملا هوای شاگردش را دارد.
پی نوشت: در زمانهای دور، وقتی که نه تلویزیونی بود و نه گوشی تلفنی، مردم توی شبای چله و شب نشینی هاشون، برای هم داستان یا به اصطلاح، "متل" تعریف میکردن. اکثر این داستان ها ترسناک بودن. چرا که آدما رو میخکوب و محو صحبت های قصه گو میکرد. بخصوص اینکه اون موقع لامپ هم نبوده و در نور فانوس و شمع این داستان ها نقل میشد، بر ترسناکی اونها اضافه میکرد. البته اینها همه داستان هستن. این کتاب رو یکی از نویسنده های همشهری خودم، از بزرگان پرسیده و با زبان توصیفی خودش، به رشته تحریر درآورده. و الحق که در توصیف صحنه ها سنگ تمام گذاشته. این مجموعه به اسم افسانه های عامیانه به چاپ رسیده که شامل چندین داستان هست. البته بهترین داستان پهلوان حبیبه. توصیف صحنه ها به سادگی در ذهن صورت میگیره و خواننده فقط کافیه در سکوت این کتاب رو بخونه.