۲۲ مطلب با کلمهی کلیدی «سکوت» ثبت شده است
شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۲۰ ق.ظ
حصار آسمان
رک بگویم، از همه رنجیده ام!
از غریب و آشنا ترسیده ام!
با مرام و معرفت بیگانه اند!
من به هر ساز ی که شد رقصیده ام!
در زمستانِ سکوتم بارها
با نگاه سردتان لرزیده ام!
رد پای مهربانی نیست، نیست
من تمام کوچه را گردیده ام!
سالها از بس که خوش بین بوده ام
هر کلاغی را کبوتر دیده ام!
وزن احساس شما را بارها
با ترازوی خودم سنجیده ام!
بی خیال سردی آغوشها
من به آغوش خودم چسبیده ام!
من شما را بارها و بارها
لا به لای هر دعا بخشیده ام!
مقصد من نا کجای قصه هاست
از تمام جاده ها پرسیده ام!
میروم با واژه ها سر میکنم
دامن از خاک شما بر چیده ام!
من تمام گریه هایم را شبی
لا به لای واژه ها خندیده ام!
"فریدون مشیری"
۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۲۰
۲
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ق.ظ
حصار آسمان
دو دریچه به نام آیینه
رو به من ، رو به قبله ام پیداست
رو به او خنده، ولی در من
گریه از پشت خنده ام پیداست
من زمستان شدم روزی که
آفتابم طلوع را گم کرد
قلب من در غروب تنهایی
گرمی و التهاب را گم کرد
یادم افتاد که بعد از تو
قلب من در سکوت شبها مرد
تکه تکه ز خود فرو رفتم
هستی و عشق، در این تنها مرد
گو تو آیا ز من نشانت هست؟
عاشقی بود که دیگر نیست!
هیچ آیا زخویش پرسیدی؟
اشتیاقی که بود، دیگر نیست؟
باطلم کردی و خودت رفتی
غریب ماندم در اوج این غربت
نه کسی که بخواند اسمم را
نه دلی که بداند این حرمت
حرمت عشق، فقط ماندن بود
تو خودت را زمن جدا کردی
از حریم دلم برون گشتی
هر چه کردی به من، به خود کردی!
ساحل و موج، کشتی و دریا
چون نباشد آب، کجا نشان دارند؟
مستی و من، تو و تردید
بی حصول عشق، کجا نشان دارند؟
عشق آمد که جان گرفته زمین
عشق آمد که غیب معنا یافت
عشق جان شد برای این مرده
عشق آمد که روح معنا یافت
باز هم در سکوت شبها من
در فراقت ستاره می چینم
نوبت وصل تو رسد یا نه؟!
آآآآه، شاید! دگر نمیبینم
بغض من بعد رفتنت گل کرد
پرت گشتم به اوج ویرانی
عاشقم من ولی نشانم کو؟
کاش بدانی ولی نمی دانی!
تشنگی، ترس، تب و تردید
با تو تا تو، با من و در من
دوست میدارم تمامت را
برتر از آنچه دیده ای در من
باز باران با دو صد گریه
رعد و برقش، بغض سنگینم
باز می خوانم به نام تو
گرچه در انتظار می میرم!
مرگ من تازه ابتدای توست
مرگ من شروع شکفتن هاست
در من آتش زن و تمامم کن
قسمتم شاید نبودن هاست
آتشت را به من نشان دادی
اندکی هم ز مهر با من گوی
صد هزاران بار گفتی نه!
یک بلی هم به عشق با من گوی
شاعری هستم که شاعر نیست!
هر چه هستم خدای می داند!
عاقبت به تو رسم یا نه؟!
جز خدایم کسی چه می داند؟!
"حصار آسمان"
- از دفتر شعر انتهای ویرانی
- این شعر در آینده اصلاح خواهد شد
۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۵
۴
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۱۵ ب.ظ
حصار آسمان
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد، بیشتر تنهاست!
چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد!
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند، تنهایی تو کامل می شود!
"عباس معروفی"
بدترین شکنجه آن است که دیگر نتوانی دوست بداری!
"داستایفسکی"
۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۵
۷
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۹ ب.ظ
حصار آسمان
چقدر سکوت ...و اما راز دل چقدر هیاهو دارد
دنیای مرا گرفتند
عشقم را
و من همچنان ایستاده ام ...
ای امید شب های تارم
ای خدا ...
بازا و ببین از بنده ات چه مانده
به جرم عاشقی
به جرم بیدلی و دلدادگی
آه...
۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۹
۱
۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
آنجا که تویی، غم نبود، رنج و بلا هم
مستی نبود، دل نبود، شور و نوا هم
اینجا که منم، حسرت از اندازه فزون ست
خود دانی و من دانم و این خلق خدا هم
آنجا که تویی، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را هم
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۰
۱
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
حصار آسمان
سکوت را میپذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت
۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۹
۱
۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۰۰ ق.ظ
حصار آسمان
در ارتباط مخفی خود با خواب گریهها
حرفهای عجیبی شنیدهام.
هی ساده، ساده!
۰۴ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۰۰
۰
۰
حصار آسمان