این یک داستان واقعی است...
قوز بالای قوز که می گویند همین است. دردم کم بود که این بلا هم نصیبم شد و خانه نشینم کرد.
حادثه یک ماه پیش اتفاق افتاد. مدتها بود که بیکار شده بودم و با چند سر عائله زندگی سختی داشتم. یکروز محمد به دیدنم آمد و کلی گله کرد که چرا جریان بیکاریام را به او نگفتهام. گفتم: محمد جان درد را که جار نمیزنند. خود سوختهام چرا باید دیگران را به آتش درد خویش بسوزانم؟
گفت: پس دوستی کهنه و قدیمی ما چه میشود؟ اگر من و تو در روزهای ناچاری به درد هم نخوریم، این رفاقت به چه دردی میخورد؟