این یک داستان واقعی است...

 

قوز بالای قوز که می گویند همین است. دردم کم بود که این بلا هم نصیبم شد و خانه نشینم کرد.
حادثه یک ماه پیش اتفاق افتاد. مدت‌ها بود که بیکار شده بودم و با چند سر عائله زندگی سختی داشتم. یک‌روز محمد به دیدنم آمد و کلی گله کرد که چرا جریان بیکاری‌ام را به او نگفته‌ام. گفتم: محمد جان درد را که جار نمی‌زنند. خود سوخته‌ام چرا باید دیگران را به آتش درد خویش بسوزانم؟
گفت: پس دوستی کهنه و قدیمی ما چه می‌شود؟ اگر من و تو در روزهای ناچاری به درد هم نخوریم، این رفاقت به چه دردی می‌خورد؟
گفتم: تو خود در هچل زندگی خودت گیر هستی. من که تو را خوب می‌شناسم و از درد زندگی‌ات باخبرم. می‌دانم اگر همان وانت قراضه را نداشته باشی، در خجالت زن و بچه می‌مانی.
خندید و گفت: خدا هست و من تا او را دارم، هیچ غمی ندارم. از امروز این وانت قراضه وسیله مشترک کار من و توست. یک روز من با آن روزی می‌گیرم، یک روز تو با آن کار می‌کنی و خرج زندگی‌ات را برمی‌داری.
آمدم حرفی بزنم و از او تشکر کرده و پیشنهادش را رد کنم که دستش را جلوی دهان من گذاشت و گفت: هیچ حرفی نباشد. قرارداد بسته شد.
سویچ ماشین را روی طاقچه کنار قاب عکس مرحوم پدرم گذاشت. دستی به قاب کشید و با صدایی که غم داشت، گفت: خدا بیامرزد پدرت را. مهربانی‌هایش را هرگز فراموش نمی‌کنم. اگر کمک‌های آن خدابیامرز نبود، من همین وانت قراضه را هم نداشتم.
بعد روگرداند و نگاه در نگاهم دوخت و ادامه داد: پاشو. نشستن توی خانه و زانوی غم بغل گرفتن کار مرد نیست. از الان تا فردا صبح وانت در اختیار توست. شب که کارت تمام شد وانت را جلوی خانه من بگذار. من سویچ یدکی دارم.
محمد خداحافظی کرد و رفت. از جابرخاستم لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم.
کار مشترک من بر روی وانت محمد ماه‌ها ادامه داشت و خدا کمک کرد و هر دو توانستیم روزی خود را از چرخ قراضه آن وانت فکستنی بگیریم.
یک شب که خسته از کار روزانه برگشته بودم و وانت را جلوی کوچه منزل محمد گذاشتم، همینکه از ماشین پیاده شدم، مرد تنومندی به من حمله کرد و تا بخود آمدم ضربه محکمی به سرم زد و گریخت. سرم حالت دوّار گرفت و زمین و آسمان در برابر نگاهم شروع به چرخیدن کردند. دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی بهوش آمدم در بیمارستان بودم. همسرم بالای سرم نشسته بود و با همه صورتش می‌گریست. کمی آن‌سو تر محمد به لبه پنجره بیمارستان تکیه داده بود و با نگرانی به من می‌نگریست. وقتی متوجه نگاه باز من شد. با خوشحالی جلو آمد و سلام کرد. همسرم با گوشه چادر، اشکهایش را پاک کرد و دست مرا گرفت و بوسید.
محمد گفت:
- مرا ببخش. خواستم کمکت کنم، اما نمی‌دانستم ممکن است این اتفاق وحشتناک بر اثر اشتباه و کینه‌ورزی فردی به من، برای تو رخ بدهد.
با تعجب در چشمان خجالت‌زده محمد خیره شدم. او که متوجه نگاه حیران من شد، ادامه داد: من خورده حسابی با کسی داشتم. او چندبار به من مراجعه کرد و چون دستم خالی بود، نتوانستم قرضم را بدهم. دیروز دوباره سراغم آمد و کار ما به جروبحث و دعوا کشید. نفهمیدم و مشت محکمی به دهانش کوفتم. مردم ما را جدا کردند و او رفت. فکر کردم ماجرا تمام شده‌است. از کرده خود پشیمان شدم و تصمیم گرفتم از خجالتش در بیایم. به چند نفر مراجعه کردم تا بلکه مبلغی قرض کنم و بدهی‌ام به او را صاف کنم. وقتی به خانه برگشتم شنیدم که طرف برای انتقام‌گیری در کوچه کمین کرده و ترا به جای من اشتباه گرفته است و به خیال خود انتقام مشتی را که صبح خورده بود را با ضربه‌ای جبران کرده است.
گفتم: شاید این سرنوشت من بوده و تو نباید در این قضیه خودت را مقصر بدانی.
ضارب پس از چند روز دستگیر و زندانی شد. اما من دلم نمی‌آمد که فردی بخاطر من در حبس باشد. از محمد خواستم اسباب رهایی او را فراهم کند و خود نیز رضایتم را نوشتم و تحویل دادگاه دادم. مرد آزاد شد و در بیمارستان به دیدنم آمد و از کرده خود ابراز پشیمانی کرد و گفت:
- همه چیز بر اثر عصبانیت اتفاق افتاد. من بخاطر این خشم بی‌مورد خودم را سرزنش می‌کنم و برای تشکر از عفو شما و همچنین تنبیه خودم که دوباره در حالت عصبانیت تصمیمی نگیرم، از طلبم می‌گذرم.
خوشحال شدم که یک تصمیم خوب باعث چند کار ثواب گردید. هم مردی متنبه شد و از زندان آزاد گردید و هم محمد که برای رضای خدا و با توجه به قرضی که داشت، کمک به من را ارجح دانسته و وانتش را در اختیار من گذاشته بود، از سنگینی بدهی رهایی یافت.
ماندن من در بیمارستان طولانی شد و من از این بابت نگران بودم. فکر می‌کردم کار درمان من خیلی زود تمام می‌شود و دوباره به خانه و کار بر می‌گردم. اما چنین نشد و دکترها تشخیص دادند ضربه اثر بدی در سیستم مغز من گذاشته و باید تحت مراقبت بیشتری باشم. یک روز متوجه شدم که قادر به تکان دادن انگشتان دستم نیستم. با نگرانی موضوع را به دکتر گفتم. او برایم چند جلسه فیزیوتراپی تجویز کرد. اما از آن کاری بر نیامد و کم‌کم دستم توان و حرکت خود را از دست داد. دکترها پس از مشورت و معاینه، به این نتیجه رسیدند که باید دستم از بازو قطع شود تا درد و بی تحرکی به سایر اعضای بدنم سرایت نکند.
غم و هجرانی غریب بر من مستولی شد. در این حالت به خواب رفتم. در خواب مردی را دیدم که به دیدنم آمد و مرا به منزلش دعوت کرد.
- من با این حال نمی‌توانم دعوتتان را بپذیرم.
- اتفاقا من بخاطر همین حالتان تاکید دارم که به منزل من بیایید
- چرا؟
- چون در نزدیکی خانه ما دکتری است که می‌گویند دستش شفاست. بد نیست او هم شما را معاینه کند. شاید نیازی به قطع دست نباشد.
- خانه شما کجاست؟
- مشهد
از شنیدن این نام تقریبا فریاد کشیدم و از خواب بیدار شدم. همسرم نگران خودش را به بالای سرم رساند.
- چه شده؟
- خواب دیدم
- خیر است انشااله
- باید به مشهد برویم
- مشهد؟
- با این حال؟
- آری. بخاطر همین حالم باید به مشهد برویم. آن‌جا دکتری هست که دستش شفاست
همسرم منظورم را فهمید. سرشک اشکی در نگاهش هویدا شد. لبهایش آرام لرزید و از میانش تنها یک جمله خارج شد:
- یا امام غریب، ادرکنی

 

دکترها ابتدا با ترخیص و انتقالم به مشهد مخالف بودند ولی وقتی اصرار مرا دیدند تن به رضایت دادند.
در حرم چنان حالت شعفی داشتم که از وصفش عاجز هستم. کنار ضریح پنجره فولاد بست نشستم و با زبان دل به گفتگو با امام مشغول شدم.
حالتی از خواب بر من مستولی شد. نگاهم بسته بود ولی می‌دیدم. مردی به سمتم آمد. کنارم نشست و دستم را در میان دستان پر حرارتش گرفت. گرما زیر پوستم دوید. انگشتانم داغ شدند. حس کردم جانِ دوباره‌ای گرفته‌اند. تکانشان دادم. قدرت حرکت داشتند. با فریاد از خواب بیدار شدم.
دسته‌ای کبوتر در آبی آسمان می‌پریدند. همه صحن پر شده بود از همهمه صلوات. مرا بر دستها بالا بردند. نقاره‌خانه شروع به نواختن کرد. زمزمه ها در میان مردم پیچید:
- کسی اینجا، پشت پنجره فولاد شفا گرفته است
 

  • این داستان از وبلاگ شفایافتگان استخراج شده است. وبلاگی که ماجراهای عینی و واقعی شفایافتگان امام رضا را جمع آوری کرده است