حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۹۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماندن» ثبت شده است

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
آدم هایی که واقعا می روند

آدم هایی که واقعا می روند

آدمهایی که واقعا می روند
هیچ وقت چمدان ندارند ...
این داستانِ کشیدن چمدان از زیر تخت و پرت کردن لباسها از کمد،
فقط مال آدمهایی ست که دیر یا زود یا بر می گردند و یا با آرزوی برگشتن زندگی می کنند!
وگرنه دل بریده بویی از گذشته را هم لایق بردن نمی بیند... آدمهایی که واقعا می روند
صدا به اندازه ی داد زدن ندارند ...
این داستانِ دعواهای بلند و کش دار،منت های بی دنباله، فقط مال آدم هایی ست که بی آنکه بخواهند، می روند...
می روند و اگر قول دادن و خوب شدن را بلد باشی زود برمی گردند وگرنه دل بریده قدر کلمه هم ،هم صحبتِ لایق ندارد!

آدمهایی که واقعا می روند
دنبال خراب کردن چیزهای مانده نیستند ...
جار زدن و رسوایی پیش دیگری فقط مال آدمهاییست
که هنوز به ماندن خود امید دارند
وگرنه دل بریده بخیل ِ هیچ کجای زندگی ِ کسی نیست ... !!!

#عادل_دانتیسم

۱۵ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۰ ۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
خدا آدم های خوب را زود نمی برد!

خدا آدم های خوب را زود نمی برد!

آدمهای خوب همیشه اول داستان لبخند به لب دارند
در عمیق ترین فکرهایشان ، آنجا که دست هیچکس نمیرسد تا از دریای افکارشان بیرونشان بکشد ،باز حواسشان به دوستشان هست که دلش نگیرد
همان هایی که برای بچه‌ای که با دقت از پشت پنجره ماشین بهشان زل زده شکلک در میاورند
آدمهایی که اشکشان دربیاید اشک در نمی‌آورند
خوبها وقتی ازشان تعریف میشود متواضعانه تبسم میکنند
در همه حال حالتان را جویایند و به یادتان هستند ،حتی اگر وقتی که خطاب کنیدشان : "چطوری بی مرام " باز لبخند مهربانانه شان را میزنند و میگویند "کوتاهی از ماست ، حالا اصل حالت چطوره با مرام ؟"
آدمهایی که فدایی شدند برای کس ها و ناکس‌ها
دوست و دشمن فرقی نمیکند
مهربانی در بند بند وجودشان میجوشد
همان ها که لقمه ای اگر هست کوچکترینش سهم خودشان میشود و به هنگام گذر از جایی که پرنده ای در حال غذا خوردن است مسیرشان را کج میکنند که یه وقت نپرد ..
همان ها که پیرمرد دست فروشی را می‌بینند ،بغض میکنند
انها که دوست دارند زودتر از پدر و مادر و عزیزان خود بمیرند نکند که داغِ آنها را ببینند
همان ها که حسادت را بلد نیستند و وقتی خبرِ خوش برای دوستانشان میشوند اشک شوق در چشمهایشان حلقه میزند
آدمهای خوب متهم میشوند به بدی ، به شورش را در آوردن
ندانستم که چون خوبند، بدند
یا چون از خوبی شورش را در‌آورند ، بد شدند
اما هرچه که هست
نابند ، کم‌اند
همان ها که آخر داستان ، وقتی ترک میشوند با وجود شکسته‌‌شده‌شان
با اینکه مقصر نیستند
عذر خواهی میکنند و میگویند ببخش اگر حتی مهربانیم اذیتت میکرد ، دست خودم نبود، لبخند معرکه ات همیشگی ...
آدم های خوب
اول داستان محکومند به مرموزی بابت خنده ها و تبسم‌هاشان
و آخرش خوبی هایشان رنگ دیوانگی به خود میگیرد و با حرف های این و آنی که میگویند : "خلی به قرآن " "انقدر خوب نباش" می‌میرند...
قدیمی ها ندانستند
خدا آدمهای خوب را زود نمیبرد
ما آدمهای خوب را زود میکشیم...

۱۴ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰ ۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
لطفا عادتِ تنهایی را از هیچ آدمی نگیرید!

لطفا عادتِ تنهایی را از هیچ آدمی نگیرید!

سرتان را می اندازید پایین و بدون هیچ اجازه و حرفی وارد زندگی کسی میشوید...
بعد هم که خسته شدید و حوصلیتان سر رفت همانطور بی هیچ حرف و کلامی سرتان را می اندازید میروید...
با خودتان نمیگویید،
‏آدم چطور به دلتنگی هایش حالی کند
که کسی که برایش بی قراری میکند دلتنگش نیست
و برگشتنی هم در کار نیست؟
با خودتان نمیگوید،
با این همه وابستگی چطور زندگی کند؟
چطور بعد از شما به زندگی یکنفره ادامه دهد؟
اصلا فکر کرده اید اگر دلتنگ آغوشتان شد باید چه کار کند...؟
اصلا فکر کرده اید،
به اینکه امیدی را نا امید کرده اید
و هر شب در اتاقی
از چشمانی که کمی هم آشناست
سیل راه می افتد..؟
اصلا فکر کرده اید،
چه کسی میخواهد خرابی های سیلی که از چشمانش جاری میشود را جبران کند...؟
نمیدانم اصلا مگر شما فکر هم میکنید؟!
لطفا عادتِ تنهایی را از هیچ آدمی نگیرید!
تنهایی قبل از وابستگی با تنهایی بعد از وابستگی خیلی تفاوت دارد،
یک جور جان کندن است!
جان کندن که میدانی یعنی چه؟!
یعنی دلتنگ شوی و دلتنگیت رفع نشود...!

#المیرا_دهنوی

۰۵ مهر ۹۶ ، ۰۸:۰۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
به فرزندانتان ماندن را یاد بدهید!

به فرزندانتان ماندن را یاد بدهید!

به فرزندانتان ماندن را یاد بدهید
شنا و اسب سواری و تیر اندازی را خودشان یاد میگیرند!

#علی_قاضی_نظام

۰۳ مهر ۹۶ ، ۰۸:۰۰ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۱۴ ق.ظ حصار آسمان
چقدر زود عادت می کنیم!

چقدر زود عادت می کنیم!

چقدر زود عادت میکنیم
به این نشد،یکی دیگر!
نه!
من دلم را به این قانع نمیکنم
نمیخواهم تجربه باشی تا بعد ها درست تر رفتار کنم
من دلم میخواهد خودم را اصلاح کنم که تورا بهتر داشته باشم
من مردِ این نشد،یکی دیگر ها نیستم
من
پای تو
گریه میکنم
ضعیف میشوم
میشکنم
ولی خواهم ماند...

#حامد_رجب_پور

۰۲ مهر ۹۶ ، ۰۷:۱۴ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۸ ب.ظ حصار آسمان
از تو این دیوانگی را هدیه دارم هدیه دارم من

از تو این دیوانگی را هدیه دارم هدیه دارم من

دیگر این ابر بهاری جان باریدن ندارد
این گل خشکیده دیگر ارزش چیدن ندارد

این همه دیوانگی را با که گویم با که گویم
آبروی رفته ام را در کجا باید بجویم

پیش چشمم چون به نرمی میخرامی می خرامی
در درونم مینشیند شوکران تلخ کامی

نام تو چون قصه هر شب مینشیند بر لب من
غصه ات پایان ندارد در هزار و یک شب من

روی بالینم به گریه نیمه شب سر میگذارم من
از تو این دیوانگی را هدیه دارم هدیه دارم من

ای نهال سبز تازه فصل بی بارم تو کردی تو
بی نصیب و بی قرار و زار و بیمارم تو کردی تو

غم عشق تو مادرزاد دارم نه از آموزش استاد دارم
بدان شادم که از یمن غم تو خراب آباد دل آباد دارم

ای دریغا ای دریغا از جوانی از جوانی
سوخت و دود هوا شد پیش رویم زندگانی

با خودت این نیمه جان را این دل بی آشیان را
تا کجا ها تا کجا ها میکشانی می کشانی

ای نهال سبز تازه فصل بی بارم تو کردی تو
بی نصیب و بی قرار و زار و بیمارم تو کردی تو

طاقت ماندن ندارم آه ای دنیا خداحافط
میروم تنهای تنها ای گل زیبا خداحافظ

#حسین_صفا
متن آهنگ #ای_دریغا
#محسن_چاوشی

  • این آهنگ بسیار زیبا را می توانید از این لینک دانلود نمایید.
۱۹ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۸ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۴ ب.ظ حصار آسمان
تلخی از دست دادن، خیلی بیشتر از به دست نیاوردنه

تلخی از دست دادن، خیلی بیشتر از به دست نیاوردنه

«تلخی از دست دادن، خیلی بیشتر از به دست نیاوردنه. فقط کافیه یه بار تجربه‌اش کنی، دیگه هیچ‌وقت از یادت نمی‌ره.»
«یعنی فراموش نمی‌کنی؟»
«محصل که بودم همیشه با یه‌لا پیراهن می‌رفتم مدرسه و برمی‌گشتم. بهار و پاییز و زمستون هم برام خیلی مهم نبود. صُبای زمستون صدای مادر رو پشت سرم می‌شنیدم که داد می‌زد: «ذلیل نشده، یه چیزی بپوش برو بیرون، سرما می‌خوری و بدبختیش واسه‌ی منه.»
اینکه چله‌ی زمستون کل مسیر رو یخ بزنم تا به مدرسه برسم برام یه حال دیگه‌ای داشت. اینکه وقتی ازم می‌پرسیدن تو سردت نیست و می‌گفتم نه، بهم اعتماد به نفس می‌داد. از همه مهمتر که توی کلاس سر استفاده از چوب لباسی با کسی دعوام نمی‌شد.
اواخر اردیبهشت بود. هوا داشت کم‌کم گرم می‌شد که یکی از بستگان از اون ینگه دنیا بعد از مدتها به ایران اومد. کلی دست و دل‌بازی کرده بود و برای همه سوغاتی آورده بود. از توی اون همه هدیه یه کاپشن پلنگی به من رسید. اینکه اون نمی‌دونست من کاپشن نمی‌پوشم خیلی برام مهم نبود، این عجیب بود که دم تابستون چرا کاپشن برای من آورده؟ شلوارکی، مایویی، کاپشن چرا؟ هرچی هم پدر توضیح می‌داد که اون‌ور کره‌ی زمین الان زمستونه من حالیم نمی‌شدم.
با این حال کاپشن چشمم رو گرفته بود. نمونه‌اش رو ندیده بودم. به اندازه‌ی کل لباسای من جیب داشت. یه زیپ داشت از اینور تا اونور. وقتی می‌پوشیدمش حس می‌کردم زیر لحاف کرسی عزیزجون زندونی شدم.
فردای اون روز کاپشن رو پوشیدم و کیفم رو انداختم روی دوشم و از خونه زدم بیرون. صدای مادرم رو می‌شنیدم که می‌گفت: «بچه مگه تو عقلت کمه؟ اینجوری نرو می‌خندن بهت»
با یه ابهت خاصی وارد مدرسه شدم. صغیر و کبیر داشتن نگام می‌کردن و منم از این توی چشم بودن لذت می‌بردم. بعد از صبح‌گاه از جلو نظامای پی‌درپی صف به صف ما رو فرستادن سر کلاس. خیالم راحت بود برای چوب لباسی قرار نیست با کسی دعوا کنم. اون وقت سال از چوب لباسی بی‌استفاده‌تر هم مگه چیزی بود؟
کاپشنم رو آویزون کردم و سر جام نشستم. توی کلاس هر از گاهی چشم می‌نداختم ببینم کاپشنم سر جاشه یا نه؟ سر هر زنگ تفریح هم با کاپشن، اونم زیر افتاب می‌رفتم توی حیاط مدرسه. اون وضعیت برای همه عجیب بود اما وقتی اجازه نمی‌دادم کسی حتی کاپشنم رو امتحان کنه برای همه معلوم بود که به طرز عجیبی خودخواه و جوگیر شدم. منم که بدم نمیومد. کاپشن انقدر جیب داشت که هر زنگ تفریح دستم رو توی یه جیبش می‌کردم و میومدم بیرو
همیشه دو، سه دقیقه مونده به زنگ آخر، همه کیف به دست، پاشنه کشیده آماده‌ی شنیدن یه تقه بودن که گله‌وار بزنن بیرون و معمولا کسی به کسی رحم نمی‌کرد. مثل هر روز به وحشیانه‌ترین حالت ممکن از مدرسه اومدیم بیرون. به خونه که رسیدم یادم افتاد کاپشنم رو بر نداشتم. یخ کرده بودم، حس از دست دادن توانم رو گرفته بود. نمی‌دونم خودم رو چه طوری به مدرسه رسوندم و مثل دیوونه‌ها می‌کوبیدم به در که یکی در رو باز کنه. بابای مدرسه وحشت زده با زیرشلواری اومده بود دم در که ببینه چه خبره؟ لای در که باز شد حیاط رو دویدم و خودم رو به طبقه‌ی اول رسوندم، پله‌ها رو دوتا یکی رد می‌کردم و توی راهرو پیچیدم به سمت آخرین اتاق که کلاس ما بود. با همه‌ی وجود دعا می‌کردم که وقتی در رو باز می‌کنم کاپشنم رو آویزون شده روی دیوار ببینم. به سرعت خودم رو به کلاس رسوندم، با شونه زدم به در و خودم رو انداختم داخل. چندبار چوب لباسی رو نگاه کردم هیچ اثری از کاپشن نبود. حالا صدای نفس‌هام رو می‌شنیدم. دستم رو به میز گرفتم و روی نیمکت نشستم. خسته و ناامید رفتم سراغ وسایل گمشده، اونجا هم نبود. بابای مدرسه بهم دلداری می‌داد که خودم برات پیداش می‌کنم. مرد که گریه نمی‌کنه.
مثل کسی که همه‌ی زندگیش رو باخته توی خیابون سرگردون بودم. من روزها‌ی زیادی مسیر خونه تا مدرسه رو رفته بودم و برگشته بودم. زمستون، پاییز. اما هیچوقت به اندازه‌ی اون بعدازظهر بهاری احساس سرما نکردم. داشتم عرق می‌کردم و می‌لرزیدم. شاید اگه از اول نداشتمش، اون روز انقدر غصه نمی‌خوردم.
*
راهی رو که دو نفره رفتی، سخته تنها برگردی.
کاش هرگز نمی‌دیدمت، اون‌وقت دل کندن ازت اینقدر سخت نبود.»

 

#پویا_جمشیدی
#دلتنگی_های_احمقانه

۱۸ تیر ۹۶ ، ۲۲:۱۴ ۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان