همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد
وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد
همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد
وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد
اهل نماز میشوم، جمله نیاز میشوم
سوی حجاز میشوم، باز مقابلم تویی
باده ناب میشوم، شعر و کتاب میشوم
یکسره خواب میشوم، باز مقابلم تویی
همره موج میشوم، راهی اوج میشوم
فوج به فوج میشوم، باز مقابلم تویی
سایه ماه میشوم، در ته چاه میشوم
راهی راه میشوم، باز مقابلم تویی
توی رواق میشوم، کنج اتاق میشوم
بسته به طاق میشوم، باز مقابلم تویی
اینهمه مرد میشوم، مخزن درد میشوم
ساکت و سرد میشوم، باز مقابلم تویی
از همه دور میشوم، نقطه کور میشوم
زنده به گور میشوم، باز مقابلم تویی
همدم خار میشوم، بی کس و یار میشوم
بر سر دار میشوم، باز مقابلم تویی
شاعر: شیخ داود صمدی عاملی
(زاده ی 1348، روستای خشواش - آمل)
روحانی.. مدرس دروس حوزوی و از شاگردان خاص و نزدیک عرفانی حسن حسنزاده آملی
دل شکسته اگر باز هم دلی باشد
بگو چگونه نگهبان قابلی باشد؟
چگونه در خودش این راز را نگهدارد؟
چگونه باز درین خانه گلی باشد؟
چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد
ترسم این است که این رود به دریا نرسد
این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت
می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتیام را شب طوفانی گرداب گرفت
به نسیمی همة راه به هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد؟
سنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم میریزد