حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۲۲۷ مطلب با موضوع «نویسندگان و اشخاص :: دیگر نویسندگان» ثبت شده است

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۲۶ ب.ظ حصار آسمان
عشق را زمزمه کافی ست، به آواز مگو

عشق را زمزمه کافی ست، به آواز مگو

گوش دل می شنود آنچه که در دل باشد
عشق را زمزمه کافی ست، به آواز مگو

آتشی در دلم انداخته چشمت که مپرس
پیش من حرفی از آن خانه برانداز مگو

روی زیبای تو کافی ست به شیدایی من
رحم کن با دلم و اینهمه با ناز مگو

من گرفتار غم عشق و تو درگیر سفر
به اسیر قفس از لذت پرواز مگو

این جهان چشم دریده ست، تو هم رازت را
پیش این پیرزن پشت هم انداز مگو

بگذر از آنچه که مویت به سر آورد مرا
شرح آن قصه دراز است، به ایجاز مگو

#علیرضا_بدیع

++ دوستان بخش مشاعره را دریابید :)
منوی وبلاگ

۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۲۶ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
نیازمندیم به عاشق بودنت

نیازمندیم به عاشق بودنت

نیازمندیم به یک نفر که
" تو " باشی!
که خودت باشی!
" خودت "
با همان خیال ها و خواب های خوشت !
نیازمندیم به بازگشت سال ها
به عقب گرد تقویم ها که . ..
یک کودکی
یک نوجوانی
بی کابوس و آرام ...
آرام !
نیازمندیم به عاشق بودنت،
به شعرهای نوزده سالگی ...
به دیوانگی های کوچکی که
این بار شکست نخواهند خورد !

#محسن_حاتمی

۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
به خدایی که آن بالاست عجییب معتقدم...

به خدایی که آن بالاست عجییب معتقدم...

"چوب خدا"
شاید همان بغضی باشد
که دخترت سالها بعد می خورد....
و تو در عمق چشمانش خاطره تلخ رفتنت را می ببینی...
تو را نمیدانم اما...
من به خدایی که آن بالاست عجییب معتقدم...

#یگانه_حق‌پرست

  • پی نوشت: خب مطالب ارسال نشده داخل کانال، به طور کامل ارسال شد.
۱۸ آبان ۹۶ ، ۲۲:۰۰ ۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
من همانم که شدم باعث آشفتن خویش

من همانم که شدم باعث آشفتن خویش

زخم داریم هم از دوست هم از دشمن خویش
دست باید بکشیم از همه جز دامن خویش

شک ندارم به تلنگر زدنی می شکند
کوه دردی که من اندوخته ام در تن خویش

میپذیری اگر از من دل دیوانه بدان
من همانم که شدم باعث آشفتن خویش

دور و بر پر شده از دوست و من تنهایم
سر فرو بردم از اندوه به پیراهن خویش

ما سبک سر تر از آنیم که پنداشته ای
مست بودیم و نشستیم به فهمیدن خویش

نخ نما می شود این سینه و از ناچاری
وصله باید بزنم بعد تو با سوزن خویش

آنچه پیداست در آیینه فقط ظاهرم است
روزگاریست که نشناخته ام دشمن خویش

#سعید_شیروانی

۱۸ آبان ۹۶ ، ۱۲:۰۰ ۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت

ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت

آنقدر ساده ام که گمان می کنم تو هم
مانند من به آنچه نشد فکر می کنی!
حتی خیال می کنم این من، خود تویی
اینجا نشسته ای و به خود فکر می کنی

شاید نباید این همه باور کنم ترا
شاید که اتفاق نیفتاده ای هنوز
شاید تجسم غزلی عاشقانه ای
جامانده در خیال من از خواب نیمروز

حتی اگر خیال منی دوست دارمت
(ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت)
تو رفته ای و من به خدا غبطه می خورم
از بس که روز و شب به خدا می سپارمت

بگذار با خیال تو این روزهای تلخ
در استکان لب زده عمر حل شود
بگذار کام مرگ هم از شهد این خیال
روزی که هم پیاله من شد عسل شود

#مجید_آژ

۱۸ آبان ۹۶ ، ۰۸:۰۰ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
شد "فراموش شدن" ماحصلِ زندگی ام

شد "فراموش شدن" ماحصلِ زندگی ام

چون بنایی که فرو ریخته شد روی خودش
معنیِ واضحِ ویرانی و درماندگی ام

منِ مدفون شده در خِشت و گِل و لای خودم
خیره بر عابرِ وامانده ز ویرانِگی ام!

شکلِ یک جسمِ پُر از ترکشِ بی جان شده ام
شد "فراموش شدن" ماحصلِ زندگی ام

مثلِ یک زخم که از شُره ی خونْ خسته شده
بی امان، منتظرِ لحظه ی خون مُردگی ام!

خسته ام ... خسته از این رابطه ی بی سر و ته
بس که همخوابِ همه روزه ی "افسردگی ام"!

من در این محکمه ی یک طرفه، با چه زبان
به چه کس شرح دهم وصفِ ستم دیدگی ام؟!

متولد شده ی شهرِ پُر از آتش و دود
ساکنِ دهکده ی ظُلمت و یخ بستگی ام!

تا به کِی مُشت به دیوارِ جهانم بزنم؟
شک ندارم که کسی نیست در همسایگی ام

#مجید_صادق_حسینی

۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۷:۰۰ ۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود

در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود

آمدی گریه کنی شعر بخوانی بروی
نامه ای خیس به دستم برسانی بروی

در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود
قصدت این بود از اول که نمانی بروی

خواستی جاذبه ات را به رخ من بکشی
شاخه ی سیب دلم را بتکانی بروی

جای این قهوه فنجان که به آن لب نزدی
تلخ بود این که به جان لب برسانی بروی

بس نبود این همه دیوانه ی ماهت بودم ؟
دلت آمد که مرا سر بدوانی بروی ؟

جرم من هیچ ندانستن از عشق تو بود
خواستی عین قضات همه/دانی بروی

چشم آتش، مژه رگبار، دو ابرو ماشه
باید این گونه نگاهی بچکانی بروی

باشد این جان من این تو , بکشم راحت باش
ولی ای کاش که این شعر بخوانی بروی ..

#شهراد_میدری

۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۲:۰۰ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان