۱۰ مطلب با موضوع «نویسندگان و اشخاص :: پویا جمشیدی» ثبت شده است
سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
با اینکه تمام تو سهمم نبود
نخواستم به غیر از تو عادت کنم
ته قصه رو خونده بودم ولی...
قسم خورده بودم حماقت کنم
#پویا_جمشیدی
از قدیم الایام می گویند
نکند بی مهابا دل ببندی و عاشق شوی...
مبادا دلتان حراجی دلِ این و آن شود
مبادا توی باتلاق عاشقی پایین کشیده شویُ
و راه فراری نداشته باشی
بیایید صادقانه بگوییم ..
آنچه که ترس دارد
و تو را تا ابد در خلوتِ خودت تبعید میکند
دل سپردن به آدم های اشتباه زندگیست...
آدم هایی که خالی از عشق اند...
پوچ از دوست داشتن اند...
و گرنه کجای جهان
یک شب مهتابیُ
یک دست زلفِ پریشانِ یارُ
عطر جامانده در آغوش
فراری میدهد کسی را...
#نفیسه_چگونیان
این طراحی هم مثل طراحی قبلی، تصویر پس زمینه از تولید به مصرف ارائه شده :)
۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۰
۳
۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
جهان بدون دلبستگی، چیزی شبیه به جهنمی بیمرز است.
تهران، پاریس یا هر خرابشدهی دیگری،
چه فرقی با هم دارند وقتی آنسوی خیابان کسی منتظرت نباشد؟!
#پویا_جمشیدی
تجربه، مطلقاً به کار عاشق نمی آید.
کسی که تجربه دارد قبل از هر چیز می داند که نباید عاشق بشود.
تجربه، عشق را باطل می کند.
بنابراین، تجربه، کل زندگی را باطل می کند...
عشق، چیزیست یگانه و یکباره،
اما تجربه یعنی تکرار
یعنی بیش از یک بار
عاشق شدن، شرط اولش بی تجربگی است...
#نادر_ابراهیمی
۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
۵
۰
حصار آسمان
جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۴۸ ب.ظ
حصار آسمان
آمدم تا به نفسهای تو عادت بکنم
هر نفس گرم تر از قبل صدایت بکنم
آمدم آیه شوی واژه به واژه تا من
از همه غیر تو اعلام برائت بکنم
بی تو دلگیر ترین ثانیه ها سهم من است
حقم این نیست که با گریه رقابت بکنم
کارم این است که سرگرم خیالت شَوَم و
به هر آن کس که تو را دید حسادت بکنم
" بی تو من شعر ندارم بنویسم " ٬ باید
همه ی ثانیه ها ذکر مصیبت بکنم
منتظر باشم و یک هفته به پایان برسد
گله از تلخی و بی رحمی ساعت بکنم
جمعه یعنی دلم از غصه بگیرد اما
به همین بودنت از دور....قناعت بکنم
#پویا_جمشیدی
۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۴۸
۲
۰
حصار آسمان
جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۹ ب.ظ
حصار آسمان
توی زندگی، آدما با خیلیا حرف میزنن، اما با همشون درد و دل نمیکن.
درد و دل کردن، مثل جار زدن نقطه ضعفه. عین این میمونه که خودت رو در برابر یکی دیگه خلع سلاح کنی. حالا دیگه آدم بیدفاع با یه تلنگر زمین میخوره.
واقعیت اینه که همهی حرفا رو نباید گفت، همهی اشکا رو نباید ریخت، اما کسی که تا پای درد و دل کردن میره، یعنی دیگه چیزی واسهی از دست دادن نداره.
سخته یه روز، مو به موی خودت رو واسه یه نفر وا کنی، بعد همون یه نفر، کنار بشینه و آب شدنت رو تماشا کنه.
#پویا_جمشیدی
#دلتنگیهای_احمقانه
۲۳ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۹
۳
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۰ ب.ظ
حصار آسمان
دستهایم را دور خودم حلقه زدم، حس میکردم بعد از مدتها خودم را میبینم. سرد بودم، خیلی سرد. انگار سالها کسی از من بیرون رفته باشد.
مادربزرگ همیشه میگفت: «ناشکر نباش، ممکن بود اتفاق بدتری بیفتد».
راست میگفت. از این بدتر هم میتوانست اتفاق بیفتد. مثلا اینکه هیچوقت نمیآمدی. مثلا اینکه هرگز نمیدیدمت. مثلا اینکه حتی یکبارهم اسمم را صدا نمیزدی. من باید آدم خوشبختی بوده باشم که توانستم با تو قدم زدن را تجربه کنم.
که روزها به تو فکر کردم، که زمانی به من فکر میکردی.
نمیدانم آدمها دقیقا از چه لحظهای با هم غریبه میشوند، نمیدانم دقیقا از چه روزی دیگر نگران هم نیستند، اما تو هرچقدر هم که دورتر بروی، هرچقدر هم که نباشی، نمیتوانی از خاطراتم گم بشوی. من میدانم و تو، حالا که میروی، دیگر هیچکس نمیفهمد که زمانی من، پیدای پنهان در نوشتههایت بودم.. بودم!؟
«یک روز باید دست خودت را بگیری، آرزوهایت را کنار بگذاری و سالها در کنار کسی که نیست زندگی کنی»
#پویا_جمشیدی
۰۶ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۰
۳
۰
حصار آسمان
شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۶ ب.ظ
حصار آسمان
افتادهام در ابتدای کوچهای بن بست
از دست دارم میروم، اصلا حواست هست!؟
بیرون زدم از خاطراتت برف میآمد
من گریه کردم آخر این قصه را باید
بعد از تو فکر روزهای آخرم باشم
بعد از تو فکر ضجههای دفترم باشم
بعد از تو چشمم دفترم را آبیاری کرد
بعد از تو تهران پابهپایم بی قراری کرد
بعد از تو راهی از جهنم رو به من وا شد
بعد از تو بهمن بدترین میدان دنیا شد
بعد از تو دیگر آرزوهایم زمین خوردند
بعد از تو با پای خودم نعش مرا بردند
بعد از تو من زانو زدم، آینده را کشتم
دیوار میزد هی خودش را بر سر و مشتم
بعد از تو در من اشتیاق زنده ماندن مُرد
کابوس تنهاتر شدن آیندهام را خورد
حس میکنم بعد از تو تاریخم دو قسمت شد
میخواستم باور کنی در من قیامت شد
از حسرت بازی دستت لای موهایم
از گریه هایم لابه لای آرزوهایم
از بوسههای آخرت، از دستِ بر دوشم
از لذت یک دوستت دارم در آغوشم
از من سکوت، از تو سکوت، از عشق پنهانی
لبخندهای زورکی در اوج ویرانی
انگار بغضی در گلویم گم شده باشد
انگار قلبم قسمت مردم شده باشد
انگار خواهم مرد از این کابوس وا مانده
انگار نیمی از وجودم در تو جا مانده
انگار که بازندهام در اوج رویایت
پای پیاده میروم از آرزوهایت
از دورتر میبینمت این آخرین بار است
دنیا به ما یک زندگی کردن بدهکار است
غمگینم از آینده از تقدیر، غمگینم
دارم تو را در خاطراتم خواب میبینم
میفهمم این رفتن برایت آخرین راه است
دیوار من از زندگی یک عمر کوتاه است
من رفتنت را با دو چشم بستهام دیدم
از بوسههایت لابهلای گریه فهمیدم
قدِّ زمستانیترین روز خدا سردی
تا گریه کردم، گریه کردی.. برنمیگردی؟
اسم تو را در شعرهایم خط خطی کردم
وقتی نباشی من به دنیا برنمیگردم
باران ببارد آسمان عطر تو را دارد
بغضت گریبان میدرد تا صبح میبارد
لبخند دارم میزنم با اینکه دلتنگم
دارم برای زندگی با مرگ میجنگم
میبوسمت از دورتر این رشته محکم نیست
میبوسمت با اینکه لبهای تو سهمم نیست
میبوسمت، میبوسمت، تا درد پابرجاست
دلواپسم، دلواپسی از خندهام پیداست
بعد از تو حتی رد شدن از کوچه آسان نیست
حتی برای گریه کردن یک خیابان نیست
این خاطرات لعنتی بعد از تو بیرحمند
زانو زدن کنج خیابان را نمیفهمند
دارم تو را حس میکنم با دستِ در دستم
با هرکه باشی باز هم دلواپست هستم
ای کاش من تنها دلیل بودنت بودم
از سایهات نزدیکتر پیراهنت بودم
حالا من و ، تنها من و تنها دو چشمتر
از بیقراریهای عصر جمعه تنهاتر
لعنت به پایانیترین ساعاتِ هر هفته
لعنت به رویایی که دیگر یادمان رفته
لعنت به آغوشت، به آغوشش، به تنهایی
لعنت به من وقتی که با هر بغض میآیی
لعنت به من وقتی هنوز از عطر تو مستم
لعنت اگر در انتظار دیدنت هستم
اصلا مگر راهی برای دیدنت هم هست؟
اصلا مگر حرفی به جز بوسیدنت هم هست؟
اصلا همین حال و همین روز و همین ساعت
اصلا به شبهای بدون بودنت لعنت
باید تو را از راههای رفته برگردم
باید نفهمی قاب عکست را بغل کردم
باید تو را از هرچه بود و هست بردارم
باید نفهمی بعد از این هم دوستت دارم
باید نفهمم خندهات بیمن برای کیست
از دست دارم میروم، اصلا حواست نیست!
#پویا_جمشیدی
۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۵:۵۶
۴
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ب.ظ
حصار آسمان
من به بیرحمی «اتفاق» معتقدم. به اینکه وقتی میفته، میخواد زندگیت رو زیر و رو کنه. وگرنه من که یک عمر، خودم بودم و خودم.
تو یادت نمیاد، من غروبا مینشستم پشت همین پنجره، دستم رو میذاشتم زیر چونم و آدمایی رو نگاه میکردم که بود و نبودشون برام فرقی نمیکرد.
تو خبر نداری، من همینجا با هر لبی که به لیوان چایی میزدم، به حماقت هر دو نفری که شونه به شونهی هم راه میرفتن میخندیدم.
اون وقتا چه میدونستم روز بارونی چیه؟
غروب جمعه چه دردیه؟
انتظار چی مرگیه؟
من فقط یه بار چشمام رو بستم.
فقط یه بار بستم و وقتی باز کردم، دیدم «تو» وسط زندگیمی. دقیقا وسط زندگیم.
من اصلا قبل از تو...
تو نمیدونی، وقتی نیومده بودی من حتی معنی «قبل» و «بعد» رو نمیدونستم.
من حتی نمیدونستم از پشت پنجره، با آدمی که زیر بارون داره تنها قدم میزنه باید همدردی کنم.
من انقدر پرت بودم که نمیدونستم به اون دو نفری که دارن با هم راه میرن باید حسادت کنم.
من فکرشم نمیکردم که یک روز، خودم رو پیش یکی دیگه جا بذارم.
شاید تو بیتقصیر بودی، اما کاش میفهمیدی؛
یا از اول نباید میومدی، یا وقتی اومدی، حق رفتن نداشتی.
"پویا جمشیدی"
"دلتنگیهای احمقانه"
۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۰۱
۱
۰
حصار آسمان