من به بیرحمی «اتفاق» معتقدم. به اینکه وقتی میفته، میخواد زندگیت رو زیر و رو کنه. وگرنه من که یک عمر، خودم بودم و خودم.
تو یادت نمیاد، من غروبا مینشستم پشت همین پنجره، دستم رو میذاشتم زیر چونم و آدمایی رو نگاه میکردم که بود و نبودشون برام فرقی نمیکرد.
تو خبر نداری، من همینجا با هر لبی که به لیوان چایی میزدم، به حماقت هر دو نفری که شونه به شونهی هم راه میرفتن میخندیدم.
اون وقتا چه میدونستم روز بارونی چیه؟
غروب جمعه چه دردیه؟
انتظار چی مرگیه؟
من فقط یه بار چشمام رو بستم.
فقط یه بار بستم و وقتی باز کردم، دیدم «تو» وسط زندگیمی. دقیقا وسط زندگیم.
من اصلا قبل از تو...
تو نمیدونی، وقتی نیومده بودی من حتی معنی «قبل» و «بعد» رو نمیدونستم.
من حتی نمیدونستم از پشت پنجره، با آدمی که زیر بارون داره تنها قدم میزنه باید همدردی کنم.
من انقدر پرت بودم که نمیدونستم به اون دو نفری که دارن با هم راه میرن باید حسادت کنم.
من فکرشم نمیکردم که یک روز، خودم رو پیش یکی دیگه جا بذارم.
شاید تو بیتقصیر بودی، اما کاش میفهمیدی؛
یا از اول نباید میومدی، یا وقتی اومدی، حق رفتن نداشتی.
"پویا جمشیدی"
"دلتنگیهای احمقانه"