خانه دلتنگِ غروبی خفه بود مثلِ امروز که تنگ است دلم پدرم گفت چراغ و شب از شب پُر شد من به خود گفتم یک روز گذشت مادرم آه کشید؛ «زود بر خواهد گشت.» ابری آهسته به چشمم لغزید و سپس خوابم برد که گمان داشت که هست این همه درد در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد؟ آری، آن روز چو می رفت کسی داشتم آمدنش را باور من نمی دانستم معنیِ «هرگز» را تو چرا بازنگشتی دیگر؟ آه ای واژه ی شوم خو نکرده ست دلم با تو هنوز من پس از این همه سال چشم دارم در راه که بیایند عزیزانم، آه
اگر در توانم بود یقینا وسیله ای میساختم به نام "ترازوی عشق" که میزانِ علاقه ی هر فرد به فرد مورد نظر را نشان دهد! من معتقدم که هر انسانی لیاقتِ عشقی حقیقی را دارد و کسی که بی عشق زندگی میکند زندگی را به کل باخته است! شاید ترازوی عشق کمکی میکرد به تمام آدم هایی که سالهاست با کسی سرشان را روی یک بالشت میگذارند که تنها امضای دفترِ ازدواج آنها را کنار هم نگه داشته...! شاید کمکی میکرد به آن هایی که شب و روزشان یکیست! بهار و تابستان و زمستان ندارند تمام سال برایشان پاییز است... تنها به این جرم که عاشقند! که اسیرند به عشقی یکطرفه که از آن راه برگشتی ندارند و مدام خودشان را باجمله ای چنینی "از کجا معلوم شاید او هم مرا دوست دارد" عمرشان را به تباهی میبرند! شاید کمکی میکرد به تمام کسانی که فریب میخورند! همان هایی که همیشه تقاصِ قلبِ معصوم و زود باورشان را میدهند! شاید هم کمکی میکرد به عاشقی که غروب ها لب پنجره ای مینشیند و رویاپردازی میکند و آینده اش را با کسی تصور میکنند که شاید هیچوقت از آنِ او نشود! شاید هم کمکی میکرد به دخترکِ دلباخته ای که هر روز گل های باغ را میچیند و سر خودش را با گل برگ ها شیره میمالد وبا کندن هر گلبرگ میگوید: دوستم دارد... دوستم ندارد... دوستم دارد... دوستم...
من به بیرحمی «اتفاق» معتقدم. به اینکه وقتی میفته، میخواد زندگیت رو زیر و رو کنه. وگرنه من که یک عمر، خودم بودم و خودم. تو یادت نمیاد، من غروبا مینشستم پشت همین پنجره، دستم رو میذاشتم زیر چونم و آدمایی رو نگاه میکردم که بود و نبودشون برام فرقی نمیکرد. تو خبر نداری، من همینجا با هر لبی که به لیوان چایی میزدم، به حماقت هر دو نفری که شونه به شونهی هم راه میرفتن میخندیدم. اون وقتا چه میدونستم روز بارونی چیه؟ غروب جمعه چه دردیه؟ انتظار چی مرگیه؟ من فقط یه بار چشمام رو بستم. فقط یه بار بستم و وقتی باز کردم، دیدم «تو» وسط زندگیمی. دقیقا وسط زندگیم.
من اصلا قبل از تو... تو نمیدونی، وقتی نیومده بودی من حتی معنی «قبل» و «بعد» رو نمیدونستم. من حتی نمیدونستم از پشت پنجره، با آدمی که زیر بارون داره تنها قدم میزنه باید همدردی کنم. من انقدر پرت بودم که نمیدونستم به اون دو نفری که دارن با هم راه میرن باید حسادت کنم. من فکرشم نمیکردم که یک روز، خودم رو پیش یکی دیگه جا بذارم. شاید تو بیتقصیر بودی، اما کاش میفهمیدی؛ یا از اول نباید میومدی، یا وقتی اومدی، حق رفتن نداشتی.