به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
آخر هفته دلم تنگ تر از هر روز است
جمعه ها پای دلم لَنگ تر از هر روز است
ابر چشمم پُرِ از بغض و دلم بارانی است
سوز این حنجره خوش زنگ تر از هر روز است
به لبخندی قناعت کن ، که خندیدن خطر دارد
تبسم های چون شبنم، به قلب گل اثر دارد
مرام عاشقی را با، سکوتت زنده کُن امشب
که گوش دل ز نجوای، سکوتِ تو خبر دارد
نوشته هایم ساده اند
دایره لغاتم نیز محدود است
تنها چیزهایی که می دانم این است:
خدا، من، تو، عشق، دوستت دارم، دلتنگی، غروب، بی کسی ...
بگذار با آنها یک جمله بسازم
شاید وصف کرد حال غمگینم را
خدا من را با تو میخواست
زیرا که عشق بی پناه مانده بود
و آدمیان از آن گریزان
و بهترین جایگاه آن را در قلب من و تو دید
به من یاد داد بگویم دوستت دارم...
و از آن زمان ، غروب هایم رنگ بی کسی گرفته اند
و دلتنگی تو، مرا از همه چیز دلگیر کرده...
نمیدانم...
من جز تو هیچ نمی دانم
"حصار آسمان"