دستهایم را دور خودم حلقه زدم، حس میکردم بعد از مدتها خودم را میبینم. سرد بودم، خیلی سرد. انگار سالها کسی از من بیرون رفته باشد.
مادربزرگ همیشه میگفت: «ناشکر نباش، ممکن بود اتفاق بدتری بیفتد».
راست میگفت. از این بدتر هم میتوانست اتفاق بیفتد. مثلا اینکه هیچوقت نمیآمدی. مثلا اینکه هرگز نمیدیدمت. مثلا اینکه حتی یکبارهم اسمم را صدا نمیزدی. من باید آدم خوشبختی بوده باشم که توانستم با تو قدم زدن را تجربه کنم.
که روزها به تو فکر کردم، که زمانی به من فکر میکردی.
نمیدانم آدمها دقیقا از چه لحظهای با هم غریبه میشوند، نمیدانم دقیقا از چه روزی دیگر نگران هم نیستند، اما تو هرچقدر هم که دورتر بروی، هرچقدر هم که نباشی، نمیتوانی از خاطراتم گم بشوی. من میدانم و تو، حالا که میروی، دیگر هیچکس نمیفهمد که زمانی من، پیدای پنهان در نوشتههایت بودم.. بودم!؟
«یک روز باید دست خودت را بگیری، آرزوهایت را کنار بگذاری و سالها در کنار کسی که نیست زندگی کنی»
#پویا_جمشیدی
- پی نوشت1:
تنهایی؛
تنهاترین بلای بودن نیست!
چیزهای بدتری هم هست مثل دیر آمدن! دیر آمدن!#چارلز_بوکفسکی
- پی نوشت 2:
نمیخواهد به خاطر من به کل دنیا پشت کنی!
#ناشناس
همین که با آمدنت، به بدترین کابوس زندگی ام تبدیل نشوی، کافیست!
- پی نوشت 3:
در به در، بی خانمان باش، بهتر است از آنکه روزی
خانه باشد، سقف باشد، گم کنی همخانه را#باقر_دیلمی
- پی نوشت 4:
رسول این زمان منم! گواه من، همین که من
به هر چه دست می زنم بدل به هیچ می شود#یاسر_قنبرلو