نه تو می مانی
نه اندوه
و نه، هیچ یک از مردم این آبادی!
به حباب نگران لب یک رود، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم، خواهد رفت
آن چنانی که فقط، خاطره ای خواهد ماند
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه، هیچ یک از مردم این آبادی!
به حباب نگران لب یک رود، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم، خواهد رفت
آن چنانی که فقط، خاطره ای خواهد ماند
جای آن دارد که چندی هم، ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخنها
نکته ها, از انجمنها
بشنو ای سنگ بیابان
بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون
با شما دمسازم اکنون
شمع خود سوزی چو من در میان انجمن
گاهی اگر آهی کشد دلها بسوزد
یک چنین آتش به جان، مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود، تنها بسوزد
من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم
عاشق این شور حال عشق بی پروای خویشم
تا به سویش ره سپارم، سر ز مستی برندارم
من پریشان حال و دلخوش با همین دنیای خویشم
"معینی کرمانشاهی"
بجز غم خوردن عشقت، غمی دیگر نمیدانم
که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمیدانم
گر از عشقت برون آیم، به ما و من فرو نایم
ولیکن ما و من گفتن، به عشقت در نمیدانم
ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر
چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمیدانم
به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو
کنون عاجز فرو ماندم، رهی دیگر نمیدانم
کسی تنهایی یک مرد شاعر را نمی فهمد
و جاده وسعت درد مسافر را نمی فهمد
دوباره وقت رفتن می شود کوچ پرستوها
و حتی آسمان مرغ مهاجر را نمی فهمد
پر از شک و یقینم بی تو ایمانی نخواهم داشت
خدا حرف دل این نیمه کافر را نمی فهمد
خیابان ها وماشین های سر در گم نمی دانند
که دنیا درد انسان معاصر را نمی فهمد
کفر می گویم که ایمان نیز آرامم نکرد
گریه های زیر باران نیز آرامم نکرد
خواب می بینم که دنیا با تو شکل دیگری ست
خواب صادق یا پریشان نیز آرامم نکرد
دل که می گیرد نمی گوید کجا باید گریست
گریه کردن در خیابان نیز آرامم نکرد
توی تونل نعره خواهم زد، خدایا با توام
جیغ های در اتوبان نیز آرامم نکرد
شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری؟
دل پولاد وش شیر شکارانت کو؟
ای کاش این غزل، غزل آخرم شود
یا رفتنت برای ابد باورم شود
دارم به جرم بی کسی ام شعر می شوم
تنها مگر که گریه تماشاگرم شود
زل می زنم به عقربه های نمور شب
تا وقت قرص و شربت خواب آورم شود
در سطرهای نا تمام من آنقدر می دوی
تا مملو از تو هر ورق از دفترم شود
در خود نگاه می کنم از من چه مانده است؟
جز شعرهای مرده که هم بسترم شود!
شاید اگر بمیرم و در شعر جان دهم
تصویر خاطرات تو دور از سرم شود
باید از این نوشتن بیهوده بگذرم
باید که این غزل ،غزل آخرم شود
"سعیده معتمدی"