حسرتی بود دلم، حیف که آغاز نشد
ماند بر شاخه ی ترسویی و پرواز نشد

ماند در کودکی شرم و هی بازی کرد
خواست هی قهر کند، بغض کند، ناز نشد

مثل صندوقچه ای حرف دلم پنهان بود
در گوشی به همه گفتمش و راز نشد

عشق، مثل همه یکبار سراغم آمد
ماند در حنجره، پرپر شد و آواز نشد

عمری از درد، غزل گفتم و در چشم همه
جز همین آدمک قافیه پرداز نشد

من همان پنجره ی رو به خیابان بودم
که شبی بسته شد و رو به کسی باز نشد


#مهدی_فرجی