آی مردم! با شمایم با شما
در حریم عشق یا من یا شما
خسته ام کردید با وسواستان
با تبسم های بی احساستان
بر تنم از زخم، تکراری ترید
زخمی از زخم زبان کاری ترید
هر کجا گل باز شد، آفت شدید
عشق بلبل دفن شد، راحت شدید
کوچه های شهرتان دلگیر تر
کودکان شوقتان دل پیر تر
باغتان جز میوه نارس نداد
چشمهای تنگتان نم پس نداد
از طراوت، سهمتان کافی نبود
از شقایق فهمتان کافی نبود
بس که چشمانی دهن بین داشتید
هر قفس را بسته می پنداشتید
فنجتان دق کرد از بس بال زد
بوسه های گرمتان تبخال زد
چشمتان از خشکسالی غم نداشت
دستتان انگار چیزی کم نداشت
تا نَمی بارید، سر برداشتید
حرف جنگل شد، تبر برداشتید
جنگل از پاییزتان بی برگ شد
شاعر تنهایی ام دق مرگ شد
طبعتان را آه شاعر ها گرفت
حرف هاتان ماند و بوی نا گرفت
از مترسک ها کسی حرفی نزد
از غم و دلواپسی حرفی نزد
یادی از زیبایی گلدان نشد
حرفی از حجم پر لیوان نشد
هیچکس بغض عروسک را ندید
تاول دستان پیچک را ندید
خوابتان حجم زمان را میگرفت
دیدن گل وقتتان را میگرفت
با غم شاعر موافق نیستید
عیبتان این است، عاشق نیستید!
عاشق بوییدن یک سیب سرخ
در رگ گل کشف یک ترکیب سرخ
عاشق دنیای پاک کودکی
یک عروسک با لباس پولکی
عاشق دلتنگی تنگ غروب
عاشق لبخند آدمهای خوب
عاشق چشمانی از جنس بهار
پنجره، جاده، مسافر، انتظار
با صدای آب آبی سوختن
در بیابان با سرابی سوختن
گر گرفتن از غم پروانه ها
مردن از دلتنگی گلخانه ها
در حقیقت ها تفاهم داشتن
عصر آجر، نان گندم داشتن
دیدن صد بغض در یک قطره اشک
روح اقیانوس را در حجم مشک
بغض گل ها را شکستن زندگی ست
خواب پل ها را شکستن زندگی است
بستر تاریخ، ذهن سنگ هاست
آسمان مدیون علم رنگ هاست
وصله جوراب، حرفی ساده نیست
کفش، خیلی پیش پا افتاده نیست
می شود با دست پیچک توبه کرد
بر صلیب یک مترسک توبه کرد
حرف مرگ رود را باور نکرد
بیش از این پل را هوایی تر نکرد
اشک شد گلدسته ها را آب داد
خلوتی را جرعه ای مهتاب داد
با گل آتش اهوراتر شدیم
عاشق ناقوس نیلوفر شدیم
باز بسم الله الرحمن الرحیم
عاشقی هم عاشقی های قدیم!
"اصغر معاذی مهربانی"