" بچه که بودم فکر میکردم فقط زنبورها نیش میزنند .. "
بزرگ شدم
دیدم ، شنیدم و یاد گرفتم
نه!
آدمها نیش میزنند ...
هر چقدر صمیمی تر، عزیزتر
نیششان سمی تر ...!
یاد گرفتم اعتماد کنم، نیش میخورم
دل ببندم، نیش میخورم
ساده باشم، نیش میخورم
پر احساس باشم، نیش میخورم
آدم ها سنگدلند!
بیرحمند ...
آرام نزدیکت میشوند
محرمت میشوند
عزیزت
همراهت
عشقت میشوند
تا هستند خوبند، مهربانند
اما کافیست خیال رفتن کنند و تو نخواهی!
ساز بزنند و تو نرقصی
آنوقت بیخ همان گلویی را که بارها بوسیده اند
نیش میزنند!
نیشی عمیقُ کشنده
و می روند!
و از همان موقع تا آخر عمرت؛
دردِ بی درمان میشوی
بی سرو سامان میشوی
گلویت ورم میکند
نفس که میکشی تیر میکشد
دستت را رویش که میکشی
تمامش زخم است
نیش است
درد است ...
" بچه که بودم فکر میکردم فقط زنبورها نیش میزنند .. "
- پی نوشت: ناچار از رفتن تو نیستی!
ناچار منم که با تمام دلم به تو دچار شده ام!
نمیبینی، نمیخواهی ببینی!
که برای رسیدن به تو چه کارها کرده ام...
سکوت می کنم تا خدا سخن گوید
رها می کنم تا خدا هدایت کند
دست بر می دارم تا خدا دست به کار شود
به او می سپارم تا آرام شوم
عشق و ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ مقدس است و ﺣﺮﻣﺖ دارد
ﻣﻨﻔﻌﺖ ﻧﯿﺴﺖ..
ﺧﻠﻮﺹ ﺍﺳﺖ..
ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﺷﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ..
ﺻﻔﺎﯼ ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻼﻫﺖ ﻧﯿﺴﺖ
الهی!
ایمان دارم به پایان روزهای سرد و سخت
ایمان دارم به اجابت تمام دعاهایم
پس تو هم رهایم مکن !!!
مگذار قلب شکسته شب زده ام در این تنهایی بمیرد!
مگذار این احساس، این دل و این حرمت بمیرد!
آنقدر خسته ام که اگر بگویی تو نیز می روی؛
میگویم : "دیگر مهم نیست!"