عشق اول می کند دیوانه ات
تا ز ما و من کند بیگانه ات

عشق چون در سینه ات مأوا کند
عقل را سرگشته و رسوا کند

می‌شوی فارغ ز هر بود و نبود
نیستی در بند اظهار وجود

عشق رامِ مردم اوباش نیست
دام حق، صیاد هر قلاش نیست

در خور مردان بود این خوان غیب
نیست هر دل، لایق احسان غیب

عشق کِی همگام باشد با هوس؟
پخته کِی با خام گردد همنفس؟

عشق را با کفر و با ایمان چه کار؟
عشق را با دوزخ و رضوان چه کار؟

عشق سازد پاکبازان را شکار
کِی به دام آرد پلید و نابکار؟

زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مست
مرده دل کی عشق را آرد به دست؟

عشق را با نیستی سودا بود
تا تو هستی، عشق کی پیدا بود؟

عشق می‌جوید حریفی سینه چاک
کو ندارد از فنای خویش باک

عشق در بند آورد عقل تو را
تا نماند در دلت چون و چرا

عشق اگر در سینه داری الصلا
پای نِه در وادی فقر و فنا

عاشق و دیوانه و بی خویش باش
در صف آزادگان درویش باش



"مولانا"