آغاز سال بی کسی رو سوگ می گیری
می ترسی از افسردگی های سحرگاهی
حالا که تنهاتر شدی باید بخوابی، چون
از زندگیّ لعنتی چیزی نمی خواهی
وقتی خدای مهربانت زور می گوید
باید از اعماق دلت تصویر برداری
تا لحظه ای که او بخواهد، زنده خواهی بود
تا لحظه ای که او بخواهد، دوستش داری
شاید تناسخ علّت این رنج تاریخیست
شاید به دنیا آمدی تا عشق پاگیرد
سنگینی دردی تمام قرن ها با توست
جان می کَنی، جان می دهی، امّا نمی میرد
داری به جان قصه های کهنه می افتی
با این که خیلی خسته ای تا صبح بیداری
داری برای سرنوشتت شعر می گویی
جامانده ای در یک روال تلخ و تکراری
آغاز سال بی کسی را سوگ می گیری
می ترسی از افسردگی های سحرگاهی
حالا که تنهاتر شدی باید بخوابی چون
از زندگیّ لعنتی چیزی نمی خواهی!
"صنم نافع"