من خودم را در معرض چیز وحشتناکی به اسم صندلیهای موسیقایی قرار دادم، یک بازی بیمروت دیگر. یک صندلی کم است و وقتی موسیقی قطع میشود باید بدوی تا بتوانی بنشینی. درسهای زندگی در مهمانی بچهها تمامی ندارند. عربدهی موسیقی بلند است. نمیدانی کی قرار است قطع شود. تمام مدتِ بازی دلهره داری و فشار غیرقابل تحمل است. همه دور صندلیها میرقصند، ولی رقصی که شاد نیست. همه چشمشان به مادریست که بالاسر رادیو ایستاده و پیچ کم و زیاد کردن صدا را در دست دارد. صورت بچهها از وحشت بیریخت شده. هیچکس دوست ندارد حذف شود.
بازی یک جور تمثیل است: به اندازهی کافی صندلی یا خوشبختی وجود ندارد که به همه برسد، همینطور غذا، همینطور شادی، همینطور تخت و شغل و خنده و دوست و لبخند و پول و هوای تمیز برای نفس کشیدن...
و موسیقی همچنان ادامه دارد.
من یکی از اولین بازندهها بودم و داشتم فکر میکردم آدم باید در زندگی صندلی خودش را همراه داشته باشد.
#جزء_از_کل
#استیو_تولتز