تا کی طلب عشق کنم از دل سنگت ؟
سخت است دگر باور قلب و دل تنگت
دیریست که چشمم به سر را تو مانده
در دل به خدا غصهٔ جانکاه تو مانده
عمریست که من میکده جایم شده دیگر
خاموش ز تو زنگ صدایم شده دیگر
یک عمر مرا سنگ زدی هیچ نگفتم
خنجر به دل تنگ زدی هیچ نگفتم
ای وای که حرف دل من را اثرت نیست
از حال دلم من چه بگویم خبرت نیست
افسوس که تو عاشق و دلداده نبودی
چون من پِی مستی ز می و باده نبودی
حیف از دل تنگم که به دستان تو دادم
این غنچهٔ دل را به زمستان تو دادم
در شعر و غزل صحبت گیسوی تو کردم
وزنش متناسب ز تو و روی تو کردم
اما تو دلت در صدد جور و جفا بود
افسوس که عشق تو مرا همچو خدا بود