بند ناف را بریدند و گریستیم از ترس جدایی، اما رازش را نفهمیدیم. به مادر دل بستیم و روز اول مدرسه گریستیم و رازش را نفهمیدیم. به پدر دل بستیم و وقتی به آسمان رفت، گریستیم و باز نفهمیدیم. به کیف صورتی گلدار، به دوچرخه آبی شبرنگ، به ... بارها دل بستیم و از دست دادیم و شکستیم و باز نفهمیدیم. چقدر این درس تنهایی تکرار شد و ما رفوزه شدیم. این بند ناف را روز اول بریده بودند ولی ما هر روز به پای کسی یا چیزی گره زدیم تا زنده بمانیم و نفهمیدیم ... افسوس نفهمیدیم که قرارست روی پای خود بایستیم؛ نفس از کسی قرض نگیریم؛ قرار از کسی طلب نکنیم؛ عشق بورزیم اما در بند عشق کسی نباشیم؛ دوست بداریم اما منتظر دوست داشته شدن نباشیم؛ به خودمان نور بنوشانیم و شور هدیه کنیم؛ دربند نباشیم، رها باشیم و برقصیم و آواز عشق سر دهیم؛ عزت انسان بودنمان را به پای کرشمه کسی قربانی نکنیم...
بی تو طوفان زدهِ دشتِ جنونم صیدِ افتاده به خونم تو چه سان می گذری غافل از اندوهِ درونم؟ بی من از کوچه گذر کردی و رفتی بی من از شهر سفر کردی و رفتی قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم تا خمِ کوچه بدنبالِ تو لغزید نگاهم تو ندیدی! نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی! چون درِ خانه ببستم دگر از پای نشستم گوئیا زلزله آمد گوئیا خانه فرو ریخت سرِ من بی تو من در همه شهر غریبم! بی تو کس نشنود از این دلِ بشکسته صدائی برنخیزد دگر از مرغکِ پر بسته نوائی تو همه بود و نبودی، تو همه شعر و سرودی چه گریزی ز بر من؟ که ز کویت نگریزم گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم من و یک لحظه جدائی؟ نتوانم، نتوانم بی تو من زنده نمانم ...