یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم!
یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم!
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم!
یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم!
پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.»
داغی دست کسی آمد و درگیرم کرد
آمد و از همۀ اهل جهان سیرم کرد
اولین بار خودش خواست که با او باشم
آنقدَر گفت چنینم و چنان، شیرم کرد