۱۷ مطلب با کلمهی کلیدی «جنون» ثبت شده است
جمعه, ۲۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۳ ق.ظ
حصار آسمان
گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام! خون مرا ، ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه... ، می ترسم ، آه...
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم!
چه نشستی غافل؟
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی!
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری.
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من! ، با من منشین!
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست؟
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم!
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم!
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین!
تکیه بر من مکن، ای پرده ی طناز حریر!
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم!
گرگ هاری شده ام !
#مهدی_اخوان_ثالث
۲۴ آذر ۹۶ ، ۰۱:۰۳
۶
۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت
از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت
اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت
دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت
شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت
گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت
ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت
ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت
#فاضل_نظری
۰۴ آبان ۹۶ ، ۱۷:۰۰
۶
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
ستاره زمین خورد و غم پا گرفت
عطش دستِ دریا رو بالا گرفت
عطش تو هوای جنون پَر کشید
خدا عشق و خونو برابر کشید
یکی مردِ میدون شد و نور شد
یکی از کریم و کَرم دور شد
یکی آخرش سر به نِیها گذاشت
یکی گم شد و عشقو تنها گذاشت
بگو این سفر آخرش عشق بود
زمین سمتِ سنگینترش عشق بود
بگو قصه با غصه همدست نیست
مسیری که رفتیم بنبست نیست
بگو از شبِ غربت و خون،بگو
بگو از غم و قحطِ بارون،بگو
بگو آسمون مهربونی نکرد
زمین مُرد و پادرمیونی نکرد
#علیرضا_آذر
متن آهنگ #بن_بست با همکاری #میلاد_بابایی
۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
۴
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
اِنصاف نباشد که تو ما را نشناسی
این کشته احساس و بلا را نشناسی
بازیچه اطفال و پریشان ز ملالم
دیوانه اَنگشت نما را نشناسی
از مکر و فریبِ تو دلم غرقهی خون است
دلسوخته عشق خدا را نشناسی
آرام ندارم نَفسی محوِ جنونم
این دلشدهی بیسرو پا را نشناسی
کس با خبر از وحشتِ تنهائی من نیست
غمپرورِ آغوشِ جفا را نشناسی
من بحرِ پر از جوش و خروشِ غمِ عشقم
این عاشقِ با مهر و وفا را نشناسی
افسون شده چشمِ سیه مستِ تو باشم
سَرمستِ خراباتِ صفا را نشناسی
این درد مرا کُشت که نشناخت مرا کس
ز آن نیز بَتر چونکه تو ما را نشناسی
من زنده برای دلِ شوریده سرانم
آوارهی صحرای فنا را نشناسی
شُور دلِ من شور بیافکنده به عالم
دلدادهی پُر شُور و نوا را نشناسی
از خویش بُریدم چو شدم والهی عشقت
آن صابرِ از خویش رها را نشناسی
#صابر_کرمانی
۰۲ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰
۱
۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۴۰ ب.ظ
حصار آسمان
گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت
از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت
اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت
دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت
شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت
گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت
ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت
ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت
"فاضل نظری"
۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۰
۴
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد
تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد
بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد
خمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد
میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد
مجنون چه هنر کرد در آن قصه؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد
تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد
در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غریبانه نگنجد
"حسین منزوی"
۲۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۰۰
۳
۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ق.ظ
حصار آسمان
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام
تا میان گور رفتم، دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
روی من خروار ها از خاک بود
وای، قبر من چه وحشتناک بود
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق ظلمت، سوت و کور و تنگ بود
هرکه آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
خسته بودم، هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد
نه رفیقی نه شفیقی نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی
ناله می کردم و لیکن بی جواب
تشنه بودم، در پی یک جرعه آب
آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟
دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟
گرچه پرسش ها به ظاهر ساده بود
لرزه بر اندام من افتاده بود
هرچه کردم سعی تا گویم جواب
سد نطقم شد هراس و اضطراب
از سکوتم آن دو گشته خشمگین
رفت بالا گرز های آتشین
قبر من پرگشته بود از نار و دود
بار دیگر با غضب پرسش نمود:
ای گنه کار سیه دل، بسته پر
نام اربابان خود یک به یک را ببر
گوئیا لب ها به هم چسبیده بود
گوش گویا نامشان نشنیده بود
نامهای خوبشان از یاد رفت
وای، سعی و زحمتم بر باد رفت
چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد
بار دیگر بر سرم فریاد کرد:
در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو
هرچه می کردم به اعمالم نگاه
کوله بارم زشت بود و پر گناه
کارهای زشت من بسیار بود
بر زبان آوردنش دشوار بود
چاره ای جز لب فروبستن نبود
گرز آتش بر سرم آمد فرود
عمق جانم از حرارت آب شد
روحم از فرط الم بی تاب شد
چون ملائک ناامید از من شدند
حرف آخر را چنین با من زدند:
عمر خود را ای جوان کردی تباه
نامه اعمال تو باشد سیاه
ما که ماموران حق داوریم
پس تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود
نا امید از هر کجا و دل فکار
می کشیدندم به خفت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان
دیگران چون نجم و او چون کهکشان
صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از خمر طهور
چشمهایش زندگی را می سرود
درد را از قلب انسان می زدود
بر سر خود شال سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
کی به زیبائی او گل می رسید؟
پیش او یوسف خجالت می کشید
دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه:
آمده اینجا حسین فاطمه؟!
صاحب روز قیامت آمده
گوئیا بهر شفاعت آمده
سوی من آمد؛ مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد
گشتم از خود بی خود از بوی حسین
من کجا و دیدن روی حسین؟
گفت آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را
اینکه اینجا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده، بعد شیرش داده است
خویش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد
بار ها بر من محبت کرده است
سینه اش را وقف هیئت کرده است
سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است
اسم من راز و نیازش بوده است
تربتم مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید
بهر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من
اقتدا بر خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم کبود
تا به دنیا بود از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده
قلب اون از حب ما لبریز بود
پیش چشمش غیر ما ناچیز بود
با ادب در مجلس ما می نشست
قلب او با روضه ما می شکست
حرمت ما را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت
اشک او با نام من می شد روان
گریه در روضه نمی دادش امان
بار ها لعن امیه کرده است
خویش را نذر رقیه کرده است
گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا می برم
هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد، صاحبش شرمنده است!
در مرامم نیست او تنها شود
باعث خوشحالی اعدا شود
گرچه در ظاهر گنه کار است و بد
قلب او بوی محبت می دهد
سختی جان کندن و هول و جواب
بس بود بهرش به عنوان عقاب
در قیامت عطر و بویش می دهم
پیش مردم آبرویش می دهم
آری آری، هرکه پابست من است
نامه ی اعمال او دست من است
ناگهان بیدار گردیدم ز خواب
از خجالت گشته بودم خیس آب
دارم اربابی به این خوبی ولی
می کنم در طاعت او تنبلی؟
من که قلبم جایگاه عشق اوست
پس چرا با معصیت گردیده دوست؟
من که گریم بهر او شام و پگاه
پس به نامحرم چرا کردم نگاه؟
من که گوشم روضه ی او را شنید
پس چرا شد طالب ساز پلید؟
چشم و گوش و دست و پا و قلب و دل
جملگی از روی مولایم گشتند خجل
شیعه بودن کی شود با ادعا؟
ادعا بس کن، اگر مردی بیا
پا بنه در وادی عشق و جنون
حب دنیا را ز قلبت کن برون
حب دنیا معصیت افزون کند
معصیت قلب ولی را خون کند
باش در شادی و غم عبد خدا
کن حسابت را ز بی دینان جدا
قلب مولا را مرنجان ای جوان
تا شوی محبوب رب مهربان
۱۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۰۰
۹
۰
حصار آسمان