در قایق سرگشتهی این ماه هلالی
من هستم و یاد تو و دریای خیالی
این گوشه همان گوشه و این میز همان میز
جای لب تو مانده بر این ساغر خالی
"عمران صلاحی"
تهران – 84.02.23
از کتاب: پشت دریچهی جهان
در قایق سرگشتهی این ماه هلالی
من هستم و یاد تو و دریای خیالی
این گوشه همان گوشه و این میز همان میز
جای لب تو مانده بر این ساغر خالی
"عمران صلاحی"
تهران – 84.02.23
از کتاب: پشت دریچهی جهان
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست!
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست!
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی! گرچه میدانی که نیست!
شعر میخوانم برایت، واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست!
چشم می دوزم به چشمت، می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست!
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست!
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست!
"بیتا امیری"
دگرباره بشوریدم ، بدان سانم به جان تو
که راه خانه خود را ، نمی دانم به جان تو
من آن دیوانه ی بندم ، که دیوان را همیبندم
زبان عشق میدانم ، سلیمانم به جان تو
اگر این شعر را خواندی
دستی که آن را نوشته است به یاد نیاور
زیرا من به قدری تو را دوست دارم
آیا این خواست توست
که خیال رویت
پلک های سنگین مرا
در شبهای طولانی و کسالت بار
از هم باز نگاه دارد؟
چون است حال بستان، ای باد نوبهاری؟
کز بلبلان برآمد فریاد بیقراری
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح میگذاری
با تیشه ی خیـــــــال تراشیده ام تو را
در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را
از آسمــان بــه دامنـــــــــم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را