۲۱ مطلب با کلمهی کلیدی «دیوانگی» ثبت شده است
سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۴۷ ب.ظ
حصار آسمان
ننویس
از این به بعد
تمام بغض هایت را
اشک هایت را
نرسیدن هایت را
نبودن ها را، نشدن ها را
دلتنگی ها، حالهای خراب، اوقات غبار گرفته را
چشمان بارانی ات را
ننویس به نام من!
ننویس پای دل خسته ام!
همان که خسته اش کردی...
از خودت، از خودش و از خدایش!
ننویس پای بغض دلی که دوست داشتنش را دیدی و
راضی به دیدن غروبش شدی!
اگرچه راضی به غروبش کردی؛
اگر چه آنچه تو کردی، فقط زمانی التیام می یابد که
پیمان ها گسسته و یاران از یاد رفته باشند...
لیک، سَرِ این سخن را تا روزی معلوم
که من می دانم و خدا
گم خواهد کرد!
بی انصاف بودن که شاخ و دم ندارد جانم.. دارد؟!
خود رابه آن راه زدن، یک حواسِ پرت می خواهد
که تو داری!
می دانم که تو
آنچه که کردی را به یاد نخواهی آورد
و هر چه شد، به پای دل خسته ای که
با تمام خستگی، هنوز هم دوستت دارد
که تو دوست داشتنش را باور نخواهی کرد
خواهی نوشت..
پس بگذار آنچه در حقت کرده ام، زین پس، بین من و خدا مستور بماند
تو اسمش را بگذار نفرین
و بعدها هر چه شد،
بنویس پایِ... پایِ لنگِ دلِ خسته ام
من اما اسمش را می گذارم عشق
می گویم آنچه که باقی خواهد ماند، جز "عشق" نیست
تو که هم از درک حالم عاجزی،
هم از التیام زخم هایی که سر پنجه خودت بر جای گذاشته،
هم از باور سخن هایی که از عشق بی حدم نشات گرفته اند، نه از زبان و دهانم!
عاجزی، چرا که در کلام های گفته و نگفته ات
یک "من"
یک منِ بزرگ
یک منِ بزرگ تر از تمام آرزوهای دو نفره مان؛
جا خوش کرده است!!
چون دملی چرکین آمد و
حال رابطه و عشق را به هم زد و رفت..
لکه ننگی شد بر صورتمان
و داغ بزرگی بر دلهامان
این "من" همان متهمی است
که نخواهی گذاشت هرگز جرمش محرز شود
این "من" ی که در سخن هایت پیدا شد و
بعض شد و نشست کُنج گلوی غم بارم...
از "ما" به "من" رسیدن، فاجعه عمیقی است؛
که در عشق رخ داده است..
جز این است؟
سربسته می گویم
اگرچه در نگاهت،
مقصر تمام اتفاقات عمرت، زین پس منم؛
اما تو خودت را باخبر کن
که خدای تو فرمود:
وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ
بر گردن هر کس بندی است،
که سمت دیگرش به اعمال او بند است...
نه به نفرین دیگری!
آنان که عاشقند
آنان که بسیار عاشقند
و آنان که از جام دیوانگان نوشیده اند، بهتر می دانند
که دل عاشق را از کینه نصیبی نیست
اگرچه دلگیرند و متهم
اما تا آن سوی ابد هم
دلشان شور لبخند لیلایشان را خواهد زد
#حصار_آسمان
۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۴۷
۶
۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
نیازمندیم به یک نفر که
" تو " باشی!
که خودت باشی!
" خودت "
با همان خیال ها و خواب های خوشت !
نیازمندیم به بازگشت سال ها
به عقب گرد تقویم ها که . ..
یک کودکی
یک نوجوانی
بی کابوس و آرام ...
آرام !
نیازمندیم به عاشق بودنت،
به شعرهای نوزده سالگی ...
به دیوانگی های کوچکی که
این بار شکست نخواهند خورد !
#محسن_حاتمی
۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۲:۰۰
۵
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
زهر مار و دوستش داری، ولم کن لعنتی !
درد و شب تا صبح بیداری، ولم کن لعنتی!
بعد از این دیگر نبینم تب کنی با یاد ِ او
خسته هستم از پرستاری، ولم کن لعنتی!
قهوه اش کم ترکمن چای ِ تو را بر باد داد؟
کوفت و چشمان ِ قاجاری! ولم کن لعنتی!
کور بودی و ندیدی بر سرش تور ِ سپید؟
رفته از یاد ِ تو انگاری، ولم کن لعنتی!
کم نشستی گریه کردی، خش به خش با برگها
پشت ِ آن ماشین ِ گلکاری؟ ولم کن لعنتی!
جز دو چشم ِ خیس ِ پُر حسرت که از تو دور شد
شد چه سهمت از وفاداری؟ ولم کن لعنتی!
باز بغ کردی نشستی گوشه ای با خاطرات
همصدا با چاردیواری؟ ولم کن لعنتی!
مرگ و دلتنگی! نکش این قدر آه از پشت ِ آه
مرده شوی ِ زیر سیگاری، ولم کن لعنتی!
"خسته ام من، مثل ِ مرغ ِ بی بال و پر.." دیگر بس است
خسته ام از بغض ِ "یسّاری"، ولم کن لعنتی!
من رفیق ِ دردهای ِ هر شب ِ تو نیستم
بیخیالم شو چه اصراری؟ ولم کن لعنتی!
شاعر دیوانه! پا بردار از روی ِ دلم
کم کن از دوش ِ جهان باری، ولم کن لعنتی!
آینه بشکن زد و گفت عاشقش هستی هنوز؟
شاهرگ با گریه گفت: "آری.. ولم کن لعنتی"!
#شهراد_میدری
نقاشی اثری از حامد الملک مشعشع المعانی :)
دیگه بهتر از این در نیومد. تخصص اصلی من منظره ست نه این چیزا
رنگ آمیزی با فتوشاپ صورت گرفته
۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
۳
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
هر که جز من بود از دیدارمان مأیوس بود
همتم را رود اگر میداشت اقیانوس بود
رد شدی از بین ما دیوانگان و مدتی ست
بحثمان این است: آهو بود یا طاووس بود؟
خواب دیدم دستهایم خالی از گیسوی توست
خوب شد با عطر مویت پا شدم، کابوس بود
عطر گیسوی رهایی آمد و آزاد کرد
پادشاهی را که در زندان خود محبوس بود
هر زمان از عشق پرسیدند، گفتم آه، عشق...
خاطرات بیشماری پشت این افسوس بود
#سجاد_سامانی
از کتاب #ایما
۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
۴
۰
حصار آسمان
جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
آدمهای خوب همیشه اول داستان لبخند به لب دارند
در عمیق ترین فکرهایشان ، آنجا که دست هیچکس نمیرسد تا از دریای افکارشان بیرونشان بکشد ،باز حواسشان به دوستشان هست که دلش نگیرد
همان هایی که برای بچهای که با دقت از پشت پنجره ماشین بهشان زل زده شکلک در میاورند
آدمهایی که اشکشان دربیاید اشک در نمیآورند
خوبها وقتی ازشان تعریف میشود متواضعانه تبسم میکنند
در همه حال حالتان را جویایند و به یادتان هستند ،حتی اگر وقتی که خطاب کنیدشان : "چطوری بی مرام " باز لبخند مهربانانه شان را میزنند و میگویند "کوتاهی از ماست ، حالا اصل حالت چطوره با مرام ؟"
آدمهایی که فدایی شدند برای کس ها و ناکسها
دوست و دشمن فرقی نمیکند
مهربانی در بند بند وجودشان میجوشد
همان ها که لقمه ای اگر هست کوچکترینش سهم خودشان میشود و به هنگام گذر از جایی که پرنده ای در حال غذا خوردن است مسیرشان را کج میکنند که یه وقت نپرد ..
همان ها که پیرمرد دست فروشی را میبینند ،بغض میکنند
انها که دوست دارند زودتر از پدر و مادر و عزیزان خود بمیرند نکند که داغِ آنها را ببینند
همان ها که حسادت را بلد نیستند و وقتی خبرِ خوش برای دوستانشان میشوند اشک شوق در چشمهایشان حلقه میزند
آدمهای خوب متهم میشوند به بدی ، به شورش را در آوردن
ندانستم که چون خوبند، بدند
یا چون از خوبی شورش را درآورند ، بد شدند
اما هرچه که هست
نابند ، کماند
همان ها که آخر داستان ، وقتی ترک میشوند با وجود شکستهشدهشان
با اینکه مقصر نیستند
عذر خواهی میکنند و میگویند ببخش اگر حتی مهربانیم اذیتت میکرد ، دست خودم نبود، لبخند معرکه ات همیشگی ...
آدم های خوب
اول داستان محکومند به مرموزی بابت خنده ها و تبسمهاشان
و آخرش خوبی هایشان رنگ دیوانگی به خود میگیرد و با حرف های این و آنی که میگویند : "خلی به قرآن " "انقدر خوب نباش" میمیرند...
قدیمی ها ندانستند
خدا آدمهای خوب را زود نمیبرد
ما آدمهای خوب را زود میکشیم...
۱۴ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
۴
۰
حصار آسمان
روز اول بی هوا قلب مرا دزدید و رفت
روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت
روز سوم آخ! خالی هم کنار لب گذاشت
دانه ی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت
روز چارم دانه اش گل داد و او با زیرکی
آن غزل را از لبم نه از نگاهم چید و رفت
با لباس قهوه ای آن روز فالم را گرفت
خویش را در چشمهای بیقرارم دید و رفت
فیل را هم این بلا از پا می اندازد خدا !
هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت
او که طرز خندهاش خانه خرابم کرده بود
با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت
تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی
جای دل، از بخت بد، دلبر خودش چرخید و رفت
زیر باران راه رفتن، گفت می چسبد چقدر!
با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت
استجابت شد چه بارانی گرفت آنشب ولی
بی من او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت
روز آخر بی دعا بی ابر هم باران گرفت
دید اشکم را نمیدانم چرا خندید و رفت
#قاسم_صرافان
۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۳:۰۰
۳
۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۲۲ ب.ظ
حصار آسمان
داشتم کاج هامو از کوچیک به بزرگ مرتب میکردم اما گوشم بحرفای مامان گرم بود.
- دِ آخه دختر این پسره هم تحصیلات داره هم کارش آبرومندانَس ، با اصالته ، مردِ زندگیه ، ظاهرشم که خوبه ، تو دیگه چی میخوای از یه آدم که بشه همسرت؟!
یکی از کاج هارو از تو قفسه برداشتم و دقیق تر لَمسِش کردم ، بدون اینکه برگردم گفتم :
"دیوونگی "
مامان که از حرفم چیزی نفهمیده بود نشست رو تخت و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
_ دیوونگی .... از کِی تاحالا دیوونگی شده معیارِ انتخابِ همسر؟!
با بغضی که تو صدام شکسته بود گفتم:
_ از همون وقتی که بخاطر طرز فکرم خیلیا بهم خندیدن ، از همون وقتی که عمو گفت رفتارت بچگونه ست ، از همون وقتی که .....
میدونی مامان ، یجایی از زندگی هست که دیگه حالت با اتفاقای عادی خوب نمیشه ، حالت با یه سرویسِ طلا ، با یه لباسِ پرنسسی قشنگ ، با یه گلدونِ لوکسِ گرون قیمت خوب نمیشه ، یجایی از زندگی به چیزای بیشتر ازین نیاز داری ، به یه آدم که به این کاج ها نگه آت و آشغال ، به یه آدم که از نگات بفهمه الان دلت میخواد یه عالمه بادکنک داشته باشی ، دلت میخواد سٌرسٌره بازی کنی ، لباسای جینگول مینگولٌ گل گلی بپوشی ... یکی که نگه زشته ، نگه در شأن ما نیست ، نگه چرا موزیک باکس گوشیت پر از تصنیف و آهنگایِ سنتیِ ، میدونی مامان من نمیتونم یه زندگی داشته باشم که توش فقط لباس بخرم و غذا درست کنم و هفته ای یه کتاب نخونم ، نقاشی نکشم ، از هرچیزی که بنظرم جذابه عکس نگیرم ، نمیتونم طاقت بیارم اگه همسرمم مثل همه ی آدما بهم بگه چرا از درو دیوار و پنجره های مسخره عکس میگیری. میخوام وقتی یه پنجره ی قشنگ دید وایسته بگه بریم عکس بگیریم؟! وقتی یه کتاب جدید خریدم بگه باهم بخونیم؟! وقتی دلم گرفت بگه نون پنیر درست کنیم بریم امامزاده نذری بدیم؟! وقتی به تونل رسیدیم بگه جیغ بزنیم؟! میدونم رویاییه اما صبر میکنم براش ، واسه وقتی که جیغ بزنم و بگم آخه کی مثِ تو پایه ی دیوونه بازی های منه و اون بخنده و من دلم قَنج بره واسه دیوونگیاش ... خیلی قشنگه نه؟!
سرمو برگردوندم و لبخند زدم
مامان از ذوقِ رویایِ شیرینِ من خوابش برده بود ...
#نازنین_عابدین_پور
۲۲ تیر ۹۶ ، ۱۶:۲۲
۵
۰
حصار آسمان