در گیر ظلمتم که پی یک نشانه است
هرجا چراغ دیده گمان کرده خانه است
دائم افول می کنم از خویش این منم
رودی که برخلاف مسیرش روانه است
در گیر ظلمتم که پی یک نشانه است
هرجا چراغ دیده گمان کرده خانه است
دائم افول می کنم از خویش این منم
رودی که برخلاف مسیرش روانه است
زندگی، خالی و بیهوده و پر تکرار است
دلخوشی اندک و دلتنگ شدن بسیار است
یک نفر خفته، در آغوش نگارش، اما
یک نفر از غم معشوقه ی خود، بیدار است
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است
راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است
مست اگر با دست خالی راهی میخانه است
احتمالاً در سرش یک فکر بی باکانه است
عقل دارم! بیشتر از آنچه لازم داشتم
هر که از دیوانگی دل می کند دیوانه است!
به نسیمی همة راه به هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد؟
سنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم میریزد
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست
ناراضی ام، امّا گله ای از تو ندارم