چنگ میزنم به خیالت!
مشتم را که باز میکنم غمگینتر میشوم...
عطر دستهایت می پرد
کدام را نگه دارم؟
چنگ میزنم به خیالت!
مشتم را که باز میکنم غمگینتر میشوم...
عطر دستهایت می پرد
کدام را نگه دارم؟
ای ساقیا مستانه رو، آن یار، را آواز ده
گر او ،نمی آید ،بگو آن دل که بردی ،باز ده
افتاده ام، در کوی تو، پیچیده ام بر موی تو
نازیده ام، بر روی تو، آن دل که بردی باز ده
یک نفر هست صمیمانه تو را می خواهد
مثل یک عاشق دیوانه تو را می خواهد
گاه با یاد تو زانو به بغل می گیرد
خاطراتش شده افسانه ، تو را می خواهد
گاهی آنقدر دلتنگت میشوم
که روزها و هفته ها سراغت را نمیگیرم
میدانی؟!
دلتنگی شکلی از دیوانگیست
دیوانه ی توام
قرار نیست چیزی از دیوانگی هام بفهمی
آدمهای عاقل دلتنگیهاشان را نامه مینویسند
پیامک میدهند
زنگ میزنند
سوار قطار میشوند و راه می افتند
اما شاعرها
مینویسند
پاره میکنند
وصله میزنند
دور می اندازند
به خاطر می آورند
فراموش میکنند
و نیمه های شب خودشان را به بیخیالی میزنند
و با اعصابی خرد
حالی گرفته
و آشوبی در جان
در حالی که لبخند میزنند،میخوابند
در حالی که بیدارند
غمگینند
تنهایند
و در ذهنشان تصاویر پاره پاره را
به هم وصله میزنند
"علی بهمنی"