هیچ بیشه ای بی خاطره نیست از هم آغوشی با بادها و هیچ جنگلی عاشق نشده مگر با بوسه های باران تنها منم که زنده مانده ام در هوای تو بی آنکه بپیجد نفس هایت در نفس هایم ...
تو را در کدام خاطره جا گذاشتم در کدام کنج دلم پنهانت کردم که پیدایت نمی کنم حتی در این شب که بی تابم گیسوانت را نفس بکشم بیا دوباره به همان خانه برگردیم که چراغش را روشن گذاشتیم و پنجره اش باز بود رو به بهارنارنج همان اتاق که تو را در آن شناختم تا خودم را فراموش کنم آن روزها چقدر برای پرواز آسمان داشتیم. آن قدر ترا نفس می کشم تا پیدایت کنم دست های تو هنوز بوی لیموی تازه می دهد.
گاهی با خود می اندیشم که اگر امشب، آخرین شب دنیا باشد؛ حسرت چه کسی بیشتر خواهد بود؟ من؟ که تا آخرین نفس، به یادش اشک ریختم و عشقش را چون تاجی بر سر نهادم یا او؟ که تا آخرین نفس، در شکستن دلم، تردید نکرد! دنیا همین است بانو یک روز هست ... هست ... و هست اما یک روز .... نه تنها نیست، بلکه دیگر هرگز نخواهد بود نه فرصتی برای عشق و دوست داشتنی هست نه مجالی برای گفتن! چه سعادتی از این بالاتر، که تا آخرین نفس، پایبندش باشی؟! هستم تا آخرین نفس ...!