دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
بُوَد قدر تو افزون از ملائک
تو قدر خود نمیدانی، چه حاصل؟
"باباطاهر"
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
بُوَد قدر تو افزون از ملائک
تو قدر خود نمیدانی، چه حاصل؟
"باباطاهر"
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
"حافظ"
به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست
بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست
غرق رویای خودش پشت همین پنجره ها
شاعری محو تماشای کسی هست که نیست
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست
ناراضی ام، امّا گله ای از تو ندارم
روی این قفل نوشتند دعا می خواهد
من سپردم به خودش هر چه خدا می خواهد
رفتنت اول جولان نفس تنگی هاست
بنشین شهر دلش باز هوا می خواهد
خاموشم و از غصه خاموشی من قلب خدا ریخت
ماه شد قطره و بر صورت شب چکه شد و ریخت
خاموشم و از بنی آدم شده ام سخت فراری
این شد وطن آخر دلبستن و این گریه و زاری
زیبا نبُوَد شعر من ای دوست که درد است
زیبایی این شعر خلوت و بشکستن مرد است
هر چند که بشکست، هر چند که تب دار
هر چند که رفتی ز تماشای این قصه کشدار
اینجا به تماشا همه خلقند به نوبت
تا کی شکنی این دل و گویم به سلامت
سخت است که تکرار کنی باز نماند
جوری برود کاین نفس از کار بماند
سخت است ولی مرد این قائله هستیم
هر چند که رفتی ولی باز که هستیم
"حصار آسمان"