می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی
آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛
چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی
"مهدی فرجی"
واقعا زیبا
یاعلی