آلبومی قدیمی ام،
در زیرزمین خانه ای کلنگی
که واحدهایش را پیش فروش کرده اند.
در انتظار دستی جامانده در اعماقم
که آجرها نمی گذارند
خاطره ای فروریخته را ورق بزند
نجاتم بده!
در من
هنوز لبخندی هست
که می تواند چیزی یادت بیاورد
#لیلا_کردبچه
آلبومی قدیمی ام،
در زیرزمین خانه ای کلنگی
که واحدهایش را پیش فروش کرده اند.
در انتظار دستی جامانده در اعماقم
که آجرها نمی گذارند
خاطره ای فروریخته را ورق بزند
نجاتم بده!
در من
هنوز لبخندی هست
که می تواند چیزی یادت بیاورد
#لیلا_کردبچه
داشتم تصورت میکردم
ساده
آرام
زیبا
با همان لباس آبی فیروزه ای ات
با همان دامن بلند گل دار
با اولین لبخندی که زدم
دیدم خدا کنارم نشسته و
دست هایش را زیر چانه اش زده!
نگاهم کرد و گفت... زیباست ها؟!
#حامد_نیازی
در دنیایی که همه سعی میکنند شبیه به هم باشند؛
جسارت کن و متفاوت باش!
و در زمانی که همه از هم تقلید میکنند؛
جرات کن و متمایز باش!
زندگی کوتاهتر از آن است که به تکرار و تقلید بگذرد.
شریفترین دلها دلی است که؛
اندیشه آزار دیگران در آن نباشد!
محبت و عشق، والاترین هدیه ایست که میتوانید به کسی ببخشید.
شاد کردن دل انسانها، ارزشش والاست!
محبت کنیم و تا میتوانیم لبخند به لبها بنشانیم!
بگذارید هر کسی به آیین خودش باشد!
زنان را گرامی بدارید، فرودستان را دریابید
بر دلهای زخم خورده مرهم بنهید و
هر کسی به تکلم قبیله خویش سخن بگوید!
آدمی تنها در مقام خویش به منزلت خواهد رسید!
نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب، لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم، مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تورا دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام ، زیباترین سرود ها را
زیرا که مردگان این سال ؛ عاشقترین زندگان بودند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن میگویم
به سان ابر که با طوفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
"احمد شاملو"
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی