صدای پا که می رفتی از آن شب، خاطرم مانده
از آن شب جان من رفت و غمی که می برم مانده
خبر کوتاه بود از تو، نمی مانم، خیالی نیست
تو بد کردی ولی در من، خیالت محترم مانده
نگو باریدن باران گناهِ فصل باران بود
که اشک آسمان با من، همین در باورم مانده
نمی دانی از آن لب ها، لبان آلبالوییت
فقط تلخیِ قهرت با عذابی در سرم مانده
گره در این گلو بسته است راه گفتن و حالا
از آن گل واژه ها افسوس بُغضی لاجَرم مانده
تو آن پیغمبری بودی میان آب و آیینه
که چشم فتنه انگیزت به ذهن کافِرم مانده
تو رفتی خنجری شد آخرین تصویر در ذهنم
تو و ساکی که دستت بود و زخم خنجرم مانده
از آن آغوش گرم تو فقط، نقشی ست در یادم
و عطر دل پذیرت که میان بسترم مانده
"علی نیاکوئی لنگرودی"