حالمان بد نیست غم کم میخوریم
کم که نه هرروز کم کم میخوریم
آب میخواهم سرابم میدهند
عشق میورزم عذابم میدهند
حالمان بد نیست غم کم میخوریم
کم که نه هرروز کم کم میخوریم
آب میخواهم سرابم میدهند
عشق میورزم عذابم میدهند
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی "ها" می کنم هر شب
"محمد علی بهمنی"
ﺧﺪﺍﯾــﺍ ! ﺁﻏﻮﺷـﺕ ﺭﺍ ﺍِﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺪَﻫﯽ ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ! ﭼﯿﺰﯼ ﻧـَﺪﺍﺭﻡ ..
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﻔﺘﻦِ ﺣﺮﻓﻬـﺎﯼ ﺗﻮ ؛ ﮔﻮﺵ ﺑﺴﯿـﺎﺭ ...
روز سختی تازه میفهمی هوادار تو کیست
بی کس و درمانده وقتی میشوی یار تو کیست
مشتری وقتی که بسیار است ٬ سرگرمی ولی
در کسادی تازه میفهمی خریدار تو کیست
نوشته هایم ساده اند
دایره لغاتم نیز محدود است
تنها چیزهایی که می دانم این است:
خدا، من، تو، عشق، دوستت دارم، دلتنگی، غروب، بی کسی ...
بگذار با آنها یک جمله بسازم
شاید وصف کرد حال غمگینم را
خدا من را با تو میخواست
زیرا که عشق بی پناه مانده بود
و آدمیان از آن گریزان
و بهترین جایگاه آن را در قلب من و تو دید
به من یاد داد بگویم دوستت دارم...
و از آن زمان ، غروب هایم رنگ بی کسی گرفته اند
و دلتنگی تو، مرا از همه چیز دلگیر کرده...
نمیدانم...
من جز تو هیچ نمی دانم
"حصار آسمان"