نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست
بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست
غرق رویای خودش پشت همین پنجره ها
شاعری محو تماشای کسی هست که نیست
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست
بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست
غرق رویای خودش پشت همین پنجره ها
شاعری محو تماشای کسی هست که نیست
صبح یا عصر یا شب
زیاد فرقی نمیکند
دلتنگیِ جمعه
از جایی شروع میشود
که دهانت پر از حرف است برای گفتن
اما کسی را نداری برای شنیدن...
"علی سلطانی"
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
دردم جوان ، زخمم کهن ، سوزم هویدا در سخن
دلدار من پیمان شکن ، بیچاره دل بیچاره من!
جسمم در آغوش هوس،جانم همه درد است وبس
بیچاره جان بیچاره تن،بیچاره دل بیچاره من!
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
"حزین لاهیجی"
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
باید کسی را پیدا کنم که دوستم داشته باشد ،
آنقدر که یکی از این شب های لعنتی آغوشش را برای من و یک دنیا خستگیم بگشاید ؛
هیچ نگوید و هیچ نپرسد فقط مرا در آغوش بگیرد