وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم : عزیزم ، این کار را نکن
نگفتم : برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم : عزیزم ، این کار را نکن
نگفتم : برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
"حزین لاهیجی"
اگر حتى از زندگى یکدیگر رفتنى شدید،
اندکى "حرمت" بین خودتان به یادگار بگذارید...
همه اش را نبَرید!
شاید خاطره اى ،
عکسى،
آهنگى...
"دوستت دارم" ی!
درخواست حلالیت یا "مرا ببخش"ی!
جا گذاشته باشید و مجبور شوید برگردید!
"علی قاضی نظام"
من با توام میخواهم آغشته عطرتو زندگی کنم
این رد عطر توست کز حیرت بادهای شمالی
شب را به بوی بابونگی برده ست
تو کیستی که تاک تشنه ازطعم تو
به تبریک "مِی" آمده است؟
"سید علی صالحی"
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
دلتـنگ توام جانا هردم که روم جـایی
با خود به سفر بردم یاد تو و تنـهایی
تمام خنده هایم را
نذر کرده ام
تا تو همان باشی
که صبح یکی از روزهای خدا
عطر دستهایت
دلتنگی ام را به باد می سپارد...
"سید علی صالحی"