۴۵ مطلب با کلمهی کلیدی «زندگی» ثبت شده است
يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ب.ظ
حصار آسمان
من به بیرحمی «اتفاق» معتقدم. به اینکه وقتی میفته، میخواد زندگیت رو زیر و رو کنه. وگرنه من که یک عمر، خودم بودم و خودم.
تو یادت نمیاد، من غروبا مینشستم پشت همین پنجره، دستم رو میذاشتم زیر چونم و آدمایی رو نگاه میکردم که بود و نبودشون برام فرقی نمیکرد.
تو خبر نداری، من همینجا با هر لبی که به لیوان چایی میزدم، به حماقت هر دو نفری که شونه به شونهی هم راه میرفتن میخندیدم.
اون وقتا چه میدونستم روز بارونی چیه؟
غروب جمعه چه دردیه؟
انتظار چی مرگیه؟
من فقط یه بار چشمام رو بستم.
فقط یه بار بستم و وقتی باز کردم، دیدم «تو» وسط زندگیمی. دقیقا وسط زندگیم.
من اصلا قبل از تو...
تو نمیدونی، وقتی نیومده بودی من حتی معنی «قبل» و «بعد» رو نمیدونستم.
من حتی نمیدونستم از پشت پنجره، با آدمی که زیر بارون داره تنها قدم میزنه باید همدردی کنم.
من انقدر پرت بودم که نمیدونستم به اون دو نفری که دارن با هم راه میرن باید حسادت کنم.
من فکرشم نمیکردم که یک روز، خودم رو پیش یکی دیگه جا بذارم.
شاید تو بیتقصیر بودی، اما کاش میفهمیدی؛
یا از اول نباید میومدی، یا وقتی اومدی، حق رفتن نداشتی.
"پویا جمشیدی"
"دلتنگیهای احمقانه"
۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۰۱
۱
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم
اگر تو را فراموش کنم
باید سالهایی را نیز
که با تو بوده ام فراموش کنم
دریا را فراموش کنم
و کافه های غروب را
باران را
اسب ها و جاده ها را
باید دنیا را
زندگی را
و خودم را نیز فراموش کنم
"تو" با همه چیز من آمیخته ای ...
"رسول یونان"
۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۰۰
۲
۰
حصار آسمان
جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
حصار آسمان
تنهاتر از شمعی که از کبریت می ترسد
غمگین تر از دزدی که از دیوار افتاده
بی اعتنا پاکت کنند از زندگی، مثلِ
خاکستر سردی که از سیگار افتاده!
بی تو دلم می افتد از من، باز می خکشد
مثل کلاغی مرده که از سیم می افتد
این روزها هر بار که یاد تو می افتم
یک خط دیگر روی پیشانیم می افتد !
می خواهی از من رو بگیری، دورتر باشی
مانند طفلی مرده می پیچم به آغوشت
سردرد میگیری و من تکرار خواهم شد
مانند یک موسیقی غمناک در گوشَت
بی تو تمام کوچه ها سرد است، تاریک است
انگار خورشید این حدود اصلا نتابیده
تو نیستی و زندگی انگار تعطیل است
تو نیستی و ساعتِ این شهر خوابیده
تو نیستی و خاطراتی شور در چشمم
چون ماهیان مرده ای در رود، می پیچند
تکرارها من را شبیه زخم می بندند
سیگارها من را شبیه دود، می پیچند
بی تو شبیه ساعتی بی کوک، می خوابم
در لحظه هایی که برای شعر گفتن نیست
در خانه ای که پرده هایش بی تو تاریک است
در خانه ای که لامپ هایش بی تو روشن نیست
اینجا کنارم هستی و آرام، می خندی
آنجا کنار هم بغل کــــردیم دریا را
تو رفته ای، باید همین امشب بسوزانم
این یادها، این عکس ها، این آلبوم ها را
"حامد ابراهیم پور"
۱۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۹
۲
۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
حصار آسمان
ای زندگی بردار دست از امتحانم
چیزی نه می دانم نه می خواهم بدانم
دلسنگ یا دلتنگ! چون کوهی زمینگیر
از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم
کوتاهی عمر گل از بالا نشینی ست
اکنون که می بینند خارم؛ در امانم!
دلبسته ی افلاکم و پا بسته ی خاک
فواره ای بین زمین و آسمانم!
آن روز اگر خود بال خود را می شکستم
اکنون نمی گفتم بمانم یا نمانم!
قفل قفس باز و قناری ها هراسان
دل کندن آسان نیست! آیا می توانم؟!
"فاضل نظری"
۰۹ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۹
۲
۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
صبر کن دسته گل تازه به آب افتاده!
زندگی پشت سرت از تب و تاب افتاده
عاشقی با تو فقط دردسری زیبا بود
بی تو از صورت این عشق نقاب افتاده
تا تو بودی نفسم وام از این عشق گرفت
بعد تو کار به میدان حساب افتاده
قسمتم نیستی ای سینی میناکاری
که منم کاسه ی از رنگ و لعاب افتاده
در پی ات می دوم و کودکی ام کفش به دست
و تو آن دسته گل تازه به آب افتاده
"علی صفری"
۰۸ دی ۹۵ ، ۱۷:۰۰
۴
۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۰۵ ب.ظ
حصار آسمان
مثل یک زخم سیاه و کاری ام
که به دریای نمک افتاده ام
بین ارکان نمازی بی وضو
در وجودِ تو به شک افتاده ام
آه اگر چیزی نگفتم تا به حال
وحشتم از حرفِ مردم بوده است
من یقین دارم که عاشق نیستم
عشق، یک سوء تفاهم بوده است!
چاه چشمت عمق چندانی نداشت
غرق بغضم کرد - یک حفره - مرا
من به تو اسلام آوردم ولی
گریه در می آورد کفر مرا!
در قنوتی به بلندای نگاه
زیر بارِ ( ربّنا ) دستم شکست
عشق بعد از تو ( سلامی ) سرد شد
دل به هر آیینه ای بستم شکست
دستم از دستم رها شد! گم شدم!
در شلوغی های ( الرّحمن ) تو
خسته ام از جاده بی انتهات
خسته ام از دوربرگردان تو
می دوم بی اختیار و بی هدف
جبر، خود را زیرِ گوشم ذکر کرد
زندگی جاری ست امّا لحظه ای
کاش می شد ایستاد و فکر کرد!
"یاسر قنبرلو"
۰۵ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۵
۲
۰
حصار آسمان
جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۲ ق.ظ
حصار آسمان
هفده ساله بودم که در جایی خواندم '' اگر هر روز حدس بزنید که امروز آخرین روز زندگی شماست؛
بالاخره یک روز این حدس درست از آب در می آید''.
این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که توی آینه نگاه میکنم از خودم میپرسم
اگر امروز آخرین روز زندگی تو باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهی، انجام میدهی یا نه؟!
هر موقع چند روز پیاپی جواب این سؤال نه باشد من میفهمم در زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم.
به خاطر داشتن این که بالآخره یک روزی خواهم مرد برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود
که کمک کرد خیلی از تصمیمهای زندگی ام را بگیرم ...
چون تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند!
سخنرانی در دانشگاه استنفورد - استیو جابز
۱۹۵۵-۲۰۱۱
۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۸:۰۲
۱
۰
حصار آسمان