حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۲۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۵۴ ب.ظ حصار آسمان
اگر کور سویی هست، دریاب...!

اگر کور سویی هست، دریاب...!

عشق به سراغ کسانی می رود
که با وجود اینکه مایوس شده اند، هنوز امیدوارند
با وجود اینکه خیانت دیده اند، هنوز باور دارند
و با وجود اینکه در گذشته صدمه دیده اند، هنوز عاشق هستند!
درست در لحظه آخر، در اوج توکل، و در نهایت تاریکی
نوری نمایان می شود، معجزه ای رخ می دهد و ...
خدا می رسد!

۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۹:۵۴ ۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۴۶ ب.ظ حصار آسمان
خاک سپاری حضرت حافظ

خاک سپاری حضرت حافظ

"ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﻭﻥ" ﺷﺮﻕ ﺷﻨﺎﺱ ﻧﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﻔﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﺪ :
ﺩﺭ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﺩﺭﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ‏( ﺍﺭﺍﺯﻝ و ﺍﻭﺑﺎﺵ ‏) ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ می رﯾﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، به اﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ.
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺮﻣﯿﺨﯿﺰﻧﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮﯼ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ.
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ :

ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ

ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ

ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ، ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ، ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ، ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ

ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﮑﻨﻨﺪ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ " ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ " ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ.


ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﻭﻥ - ﺟﻠﺪ ﺳﻮﻡ

۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۶ ۱۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ب.ظ حصار آسمان
ماجرای شاخه نبات حافظ

ماجرای شاخه نبات حافظ

سال‌ها پیش خواجه شمس‌الدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد:
" من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند صد درهم برایم بیاورد!"
صد درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند! در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این صد درهم را بتواند فراهم کند چهل شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست صد درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است صد درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش! او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم. اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت. پس بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید. آنان گفتند چه می‌بینی؟ گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند: حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد / اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند

۰۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۶ ۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ب.ظ حصار آسمان
شاعران مرگ بهتری دارند

شاعران مرگ بهتری دارند

در زمستان آرزوهایت
هق هق از پشت خنده ات پیداست
تکیه بر کوله بار تنهایی
بدترین شکل زنده بودنهاست

شمع ها رو دوباره می چینی
بعد سی سال خستگی کردن
شاید این بار آخرت باشد
خسته ای از کشیدن این تن

پشت هم گریه می کنی تا مرگ
بهترین هدیه به خودت باشد
بدتر از این نمی شود وقتی
ماه بهمن تولدت باشد

میم بهمن به طرز محسوسی
مثل ماتم همیشه غمگین است
میم اساسا به مرگ می آید
حاصل زنده بودنت این است

درد داری، شبیه دل بستن
باید از انتظار برگردی
با وجودی که باختی باید
پای میز قمار برگردی

در زمینی که بازی ات دادند
یک وجب خاک بهترین برگ است
دست دادی ولی زمین خوردی
زنده بودن برادر مرگ است

دوست داری در آرزوهایت
ناگهان رفته، ناگهان برسد
گریه کن، توی گریه می فهمی
عشق باید به استخوان برسد

با نفسهای رو به پایانت
رنگ و رو از اطاق می افتد
در تب سرد بازوانت، شعر
ناگهان اتفاق می افتد

می نویسی، و خوب می دانی
شعرهایت برای خواندن نیست
شعر یعنی کسی نمی فهمد
هستی اما، دلت به ماندن نیست

از نگاهت تمام آدمها
تک به تک، ناامید و بیمارند
سینه ات را نشانه می گیری
شاعران مرگ بهتری دارند

"پویا جمشیدی"

۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۰ ۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ حصار آسمان
عشقمان هم چنان بزرگ تر از اشتباهاتمان بود

عشقمان هم چنان بزرگ تر از اشتباهاتمان بود

آیا مرا دوست داری ؟
بعد از همه آن چه بود
آیا هنوز مرا دوست داری ؟
من
علی رغم همه آن چه که بود
تو را دوست می دارم

من نمی توانم قبول کنم که گذشته ها گذشته
و گمان می کنم تو همین حالا
این جایی
لبخند می  زنی
و دستانم را در دست می گیری
و شک مرا به یقین مبدل می کنی


از دیروز هیچ سخن مگو
موهایت را شانه کن
و مژه هایت را آرایش کن
روزگار سپری شده
و تو هم چنان ارزشمندی
و بدان نه از تو
چیزی کاسته شده
و نه از عشق
 
ای عشق من
اگر محبت نبود 
انسان هم انسان نمی  شد
ما
همانند دو کودکی بودیم
در تصمیم های مان
و غرورمان
و سایه های دعواهامان
و بارها و بارها شده
که تو خشمگین از کنارم رفته باشی
و بارها هم شده 
که لج بازی  های من گل کرده باشد  
و چه بسا نامه نگاری های مان قطع می شد
و هم چنین هدیه دادن هایمان
ولی
هر چه بر دشمنی هامان می افزودیم
عشقمان
هم چنان
بزرگ تر از اشتباهاتمان بود

این عشق
آتشی در درون ماست
و رفیق ما و رفیق نجواهای شبانه ماست 
و کودکی است
که با او مدارا می کنیم
و دوستش داریم
چه زمانی که با ما می گرید
و چه آن زمان که ما را می گریاند
غم های ما همه از اوست
و هنگامی که اشکی و غمی به ما می دهد
ما بیشترش را از او طلب می کنیم
دستت را به من بده
تو هم چنان زنبق منی
و محبوب منی
علی  رغم آن چه که بین ما بوده
آیا دوستم داری ؟

من دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم

"نزار قبانی"

۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۹ ۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ب.ظ حصار آسمان
به رسم وفا - دست نوشته

به رسم وفا - دست نوشته

باید اشک بریزم
و جمع کنم برای روز مبادا
روزی که نیاز شد باورهایم را بشویم
و تردیدها را بزدایم

در آن چشمه پاک و روشن خواهم شست
و رو به روی تو خواهم ایستاد
با قلبی نو
ولی آکنده از عشق تو
با باورهایی صیقل یافته
از امواج خروشان اشک هایم

چشم در چشم تو بدوزم
بگویم که دوست داشتن
هیچگاه اشتباه نبود
و همینطور هیچکدام از شب های بیداری مان
تا صبح...
دل بستن جرم بزرگ نیست
که دل شکستن!


بگویم که گناه، یعنی بی وفایی
یعنی تنها گذاردن
یعنی شکستنِ دل

و من رویای بیهودگی در دل نداشتم
چرا که من اهل دیار بیهودگان نیستم
برای من فرقیست ژرف میان نگاه ها
میان عشق ها!

دست هایم را بالا میبرم
بالاتر از درختان سرو
در من میتوانی دلی را بجویی
که این بار بر خلاف تمام آن بار ها، "دل" باشد و بس
و نشانی را بجویی
که قرار است مقصد را نشان دهد

میتوانی در سکوتم
خشم هزاران فریاد را بخوانی
و در دست هایم
اثر هزاران سال کوه کندن را ببینی

من نه مرد سکوتم؛
و نه مرد دل بریدن!
من مرد عشقم!
مرد آمدن و نرفتن
مرد دل بستن و مرد عاشقانه های پر صلابت
اگر عاشقی جرم است، من مجرم ترینم

انسانها چقدر خوش خیالند
که ادعای عشق دارند
عشق، همان مناجات های گاه و بیگاه من است

عشق همین بغض فروخفته گلوی من است
عشق همین نگاه منتظر و امید نا گسستنی من است
به برپایی دوباره عشق در میان کرانه دلهایمان

عشق ، عبور ثانیه هاییست که بی تو میگذرند
سخت میگذرند اما
سر به ابتذال پیوستن به خاطره را فرو نمی آورند
جاودانه اند

عشق، تنها برگی ست
که پاییز برگ ریز
با تمام قدرت بر سرش هجمه آورده
غافل از آنکه امید در پس دیواره ای ستبر
هنوز از تک و پو نیفتاده

و این مردمان از عشق چه میدانند؟
جز بوسه و آغوشی
و گفتن چند دوستت دارم رنگ و رو رفته!
تلاشی بی شک منجر به پیروزی را چکار با اراده عشق؟

عشق زمانی هویداست که هیچ امیدی نیست
تمام تلاش ها محکوم به شکست اند
و تو باز هم در پی جوانه زدنی...

آری هر روز آفتاب طلوع خواهد کرد
و این برای هر کس معنایی متفاوت دارد
روزی بازخواهم گشت

روزی که بازگردم
دیگر باید فکری به حال عشق های رنگ و رو رفته تان بکنید
چرا که نور شمع، نخواهد توانست جدلی با سراج داشته باشد
عشقم را برای آن روز مبادا
به دستان خالقی سپرده ام
تا از دسترس تمامی شما محفوظ باشد

روزی خواهد آمد
بی شک
که از گریه های شبانگاه سوال شود
و از بی وفایی های پست
از شرم نگاه ها
از قلب های شکسته
از امید های گسسته
از جایگاه های ترک شده
از محبت های به هدر رفته
از عشق های واگذاشته

و آن روز چه کس را
یارای پاسخ است؟

او تو را نیافرید
که آنچنان در لذت های پست فرو روی
که مقصد را فراموش کنی
و آنچنان خود را ببینی
که مخلوقی را نادیده انگاری
و دلی را از هست و نیست ملتهب سازی
آنچنان که هم خود را
و هم دنیا و هم خدا را
از یاد ببرد...

محبت؛
امید من است
تنها گلی که در مواقع شگفت جوانه میزند
امید رویش هست
هنوز خدا هست
عشق هست
من نیز به رسم وفا، هستم


"حصار آسمان"



۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۰۲ ق.ظ حصار آسمان
جهانی از عشق

جهانی از عشق

صبحی دیگر آمد تا تو بدانی، هرگز چراغ امید را خاموشی نباید
خورشید از پسِ پستوها سر برآورده تا نشان دهد
در پس هر شب تار، صبح امیدی ست
من به نام تو ای خدای مهربان، روزم را آغاز میکنم
باشد که از رستگاران باشم
بی شک جهان را
به عشق کسی آفریده اند
چون من که آفریده ام
از عشق
جهانی برای تو

"حسین پناهی "

۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۰۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان