با اینکه خلق بر سر دل مینهند پا
شرمندگی نمیکشد این فرش نخنما
بهلولوار فارغ از اندوه روزگار
خندیدهایم! ما به جهان یا جهان به ما
با اینکه خلق بر سر دل مینهند پا
شرمندگی نمیکشد این فرش نخنما
بهلولوار فارغ از اندوه روزگار
خندیدهایم! ما به جهان یا جهان به ما
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهد شکن
باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
"فاضل نظری"
از بــاد مـرا
بوی تو آمـد امـروز
شکــرانه ی آن
به بــاد دادم دل را...
"مولانــا"
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانیست ، رو سوى چه بگریزیم؟
هنگامه حیرانیست، خود را به که بسپاریم؟
لبخند مرا بس بود آغوش لهم میکرد
آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم میکرد
آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده ی اول بود
انگار که از مشت قفس رستی و رفتی
یکباره به روی همه در بستی و رفتی
هر لحظه ی همراهی ما خاطره ای بود
اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی
نفرین به وفاداریات ای دوست که با من
پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی
چون خاطره ی غنچه ی پرپر شده در باد
در حافظه ی باغچه ها هستی و رفتی
جا ماندن تصویر تو در سینه ی من! آه!
این آینه را آه که نشکستی و رفتی
"فاضل نظری"
مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریه هایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که مفتم! اگرچه ارزانتر !!
راستی قیمت شما چند است؟!
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمی برد تا صبح
صبح، سردردِ لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زده اند
دوستانی خجالتی دارم!!
قصّه ی عشق من به آدم ها
قصّه ی موریانه و چوب است
زندگی می کنم به خاطر مرگ
دست هایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک... قهوه و سیگار...
راستی حال مادرت خوب است؟!
اوّل قصّه ات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا ته ِ قصّه دود خواهم شد
مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه می خواند
چه کسی گریه می کند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق می ماند؟!
هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!
هیچ کس واقعا ً نمی داند!!
دیدن ِ فیلم روی تخت کسی
خواب بر روی صندلی و کتاب
انتظار ِ مجوّز ِ یک شعر
دادن ِ گوسفند با قصّاب!
"آخر داستان چه خواهد شد؟!"
خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!
مثل یک گرگ ِ زخم خورده شده
ردّ پای به جا گذاشته ات
کرم افتاده است و خشک شده
مغز من با درخت کاشته ات!
از سرم دست برنمی دارند
خاطرات ِ خوش ِ نداشته ات
سهم من چیست غیر گریه و شعر
بین "یک روز خوب" و "بالأخره"!
تا خود ِ صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشت هایم به بالش ِ بی پر!
گریه زیر پتوی یک نفره....
با خودت حرف می زنی گاهی
مثل دیوانه ها بلند، بلند...
چونکه تنهاتر از خودت هستی
همه از چشم هات می ترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغض ها بگیر و بخند
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد!
هیچ کس واقعاً نمی داند
آخر داستان چه خواهد شد!
صبح تا عصر کار و کار و کار
لذت درد در فراموشی
به کسی که نبوده زنگ زدن
گریه ات با صدای خاموشی
غصّه ی آخرین خداحافظ
حسرت ِ اوّلین همآغوشی
از هرآنچه که هست بیزاری
از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریخته ای
مثل دیوانه های زنجیری
همه ی دلخوشیت یک چیز است:
اینکه پایان قصّه می میری...
"سید مهدی موسوی"