از خانه بیرون میزنم، اما کجا امشب؟
شاید تو میخواهی مرا در کوچهها امشب
پشت ستون سایه، روی درخت شب
میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب
از خانه بیرون میزنم، اما کجا امشب؟
شاید تو میخواهی مرا در کوچهها امشب
پشت ستون سایه، روی درخت شب
میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
فالمان هرچه باشد
باشد ...
حالمان را دریاب !
خیالکن حافظ را گشودهای و میخوانی :
« مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید »
یا
« قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود »
چه فرق ؟
فال نخواندهی تو
منم!
"محمدعلی بهمنی"
ساده بگویم
نگاه زادهی علاقه است
وقتی دو چشم روشن عشق
به تو نگاه میکند
تو دیگر از آن خود نیستی
آخر ای دوست نخواهی پرسید؟
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
آنگاه که عشق تو را می خواند
به راهش گام نه!
هر چند راهی پر نشیب!